می نویسم

۱۰ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

واقعا چرا کارهای خانه تمامی ندارد؟! من بی دست و. پا و شل و وارفته ام که اینهمه می دوم و باز وقت کم می آورم؟! یا همین هستند؟! قسمت اعطم زمانم به کارهای خانه می گذرد.. بی اغراق! نمی دانم چه کنم که زمانم بهتر مدیریت شود! 

هفته بعد ارائه دارم در موسسه پژوهشی.. و متاسفانه کارم اصلا خوب پیش نرفته است.. این را اضافه کنید به روند کند آلمانی خواندنم، ترجمه کردنم، کتاب رویکردهای آموزشی ام تا بدانید چه همه عقب هستم.. از همه چیز! 

از شنبه تا امروز بی وقفه کار داشته ام! کارهای بی حاصل خانگی.. و در این لحظه که مینویسم و تا آمدن کنت هم دو ساعت فاصله است خانه تمیز نیست.. هنوز کار در انتظار است! 

قرار بود یک سفر کاری همایشی برلی کنت جور شود و اصرار داشت که همراهیش کنم.. به برنامه ی من هم خیلی جور نبود و به سختی فراوان باید همراه می شدم.. امروز زنگ زد و. گفت کنسل شد.. هم خوشحال و هم ناراحت کننده بود برایم.. هرچند نفسی از آسودگی کشیدم و می توانم وقتم را به مقاله اختصاص دهم تا هفته ی بعد! 

فعلا همینها.. 

  • Ella **
دیشب حال خرابی داشتم.. ترکش هایش هنوز هم در من است و درد می کند.. می خواستم ننویسم راجع به آن.. که مبادا تلخ و متوفع باشد نوشته هایم.. اما دیدم نمی شود.. نیاز به نوشتنش دارم..
نمیدانم این حلقه ی ناکامی و سرخوردگی من از آدمها با رفتار آن دوست ۱۶ ساله شروع شد یا شروع شده بود و انرژی منفی من بود که رفتار او تکمیلش کرد؟! هرچه بود در چندروز گذشته دلزدگی و سرخوردگی ام به حد اعلا رسید...به هزار و یک دلیل که شاید بعدها نوشتمش من شغلی ندارم.. جز ترجمه های گاه به گاه.. و به ده هزار و یک دلیل به دنبال شغلی خانگی هستم که فعلا بتواند ساپورتم کند.. به راههای متفاوتی فکر کردم.. بی نهایت راه.. چند تایی به نظرم بهتر بودند و با روحیه ی من سازگار.. طبق معمول راهنما و مشاور اینترنت! راجع بهشان خواندم و دو سه تایی راپسندیدم.. خب حالا میماند چه؟! آدمهایی که در ابن کار هستند.. آشنایان و غریبه ها و استادان این کار.. بالغ بر ۲۰ پیام دادم در تلگرام، اینستاگرام، وبلاگ و وبسایت هایشان.. بیش از ۲۰ پیام! اصلا بگذارید دقیقش را بگویم ۲۳ پیام به ۲۳ نفر!! 
آخ که درد ماجرا ابنجاست.. هیچکس حاضر نشد از اطلاعات و تجربیاتش کمی! فقط کمی خرج کند و راهنمایی ارائه دهد که من بدانم چه غلطی می شود کرد؟! چه کسی باورش می شود؟! بخدا که من خودم هم باورم نمی شود.. می شود.. می شود وقت گذاشت و به دیگران کمک کرد.. که من بارها و بارها اینکار را کرده ام و میکنم.. اصلا در شخصیت من بخشش بی چشم داشت اطلاعات و تحربیات است.. 
قلبم درد می کرد.. اصلا هروقت که نامهربانی و بی توجهی آدمی را می بینم قلبم درد می گیرد.. 
نمی داتم چه کنم؟! 
اگر شرایط متفاوت بود و امکان صرف هزینه بود شرایط کمی متفاوت می شد برایم.. شاید! 
نمی دانم چه کنم؟! گیر کرده ام در گل.. در انتظار یاری؟!! 
شاید اشکالم همین است اصلا.. در انتظار یاری از دیگران یادم رفته است از چه کس باید بخواهم راهم را باز کند و یاری ام دهد؟! چقذر تابحال در سختی و دشواری ماندی؟ در نبود روزنه ای به بیرون؟ در انکار و چشم پوشی دیگران؟ و او نجاتت داد؟! دستت را گرفت و راهت را باز کرد.. اصلا تا خدایت هست.. تا آفریدگارت هست.. چه دلیلی دارد از بندگانش بخواهی.. خدایی که هیچگاه تنهایت نگذاشت.. به مویی بند شدی و پاره ات نکرد.. 
خدایا من را در آغوشت نگه دار.. رهایم نکن.. من به بندگانت امیدی نبسته ام .. تا تو هستی من را به هیچکدامشان کاری نیست.. خدای من.. ای مهربانترین مهربانان.. ای الرحم الراحمین.. تنها و تنها به تو چشم دوخته ام.. کمکم کن..
  • Ella **

حال خراب و روح بیچاره ای دارم! 

آدمها! انسانها! موجودات متفکر! چقدر شما مایوس کننده هستید.. چقدر بدی در شما هست که میلیون سال گذشته و تمام نشده... چقدر سرخورده ام! چقدر ناامیدم از شما.. از وجود بی وجود بعضی از شما...

  • Ella **

با حال خراب و سنگین بیدار شدم.. قلبم از فشار اندوه درد می کرد.. عجب تقارن احمقانه ای! همین امروز که کنت قرار است این دو روز را خانه باشد و من ذره ای پرایوسی برای فرو رفتن در حال خرابم ندارم!! همین امروز دقیقا؟! و چقدر این حال های خراب بی دلیل توضیح دادنش سخت است و توضیح ندادنش سوتفاهم می آورد و آخربن چیزی که الان می خواهم قیافه ی گرفته ی گنت است که به حال خرابم اضافه شود... 

چه می خواهم؟! چه چیز خوبم می کند؟! 

خوب که فکر می کنم تنها و تنها یک چیز در مغزم فریاد می زند.. طبیعت.. طبیعت می خواهم.. برای رهایی از این اندوه بی دلیل خفه کننده تنها و تنها درختان شفایم می دهند..

 که آنهم گویا امکانش نیست!! استدلال کنت این است!! اینگه ما تازه ۵ هفته است به خانه جدید آمدیم و ۶ هفته دیگر عازم یک سفر خیلی عالی هستم آیا کافی نیست که حالم خوب باشد؟؟ واقعا آیا نیاز به گشت و گزار هست؟! از دو روز تعطیلش بابد استفاده کامل را ببرد و کتابش را با سرعت بیشتری ترجمه کند!! اینکه خانه ی ما همچنان تازه است و من چندوقت دیگر به سفر می روم یک بحث است، اینکه این حجم کمبود هوا و طبیعت دارم یک بحث جدا.. اصلا من چرا همیشه منتظر کنت می مانم؟! این چه روحیه ی نکبتی وابسته ای است که تمام خوشی و شادی ام بابد منوط به حضور او باشد؟! کافی است اراده کنم و ده دقیقه بعد پیاده در جنگل زیبایی راه بروم.. درست است که طبیعت گردی و جنگل نوردی نیست و آدمهای بسیاری اطرافم هستند.. اما درخت دارد.. هوا هست.. صدای حیوانات و بوی مست کننده که هست.. منتظر دبگران ماندن هیچ وقت به جایی نمی رسد.. حال بد هرکس را. فقط خودش خوب می کند.. انتظار و توقع دو اصل همیشه ناامید کننده ی روابطند.. خودت! خودت چند مرده حلاجی؟!

  • Ella **

غمگین و دلزده ام.. از آدمها.. از زیاده خواهی و طمع و آز و حسادت شان.. از چشم ناپاک و تنگ نظری و بخل و کینه.. از خواست برای بهتر بودن و جنگیدن بر سر این ترین ها.. من هم بکی از همین آدمهایم لابد.. که اطرافم میبینم و دیدنشان حالم را خراب می کند به منتهای درجه...

آدمهایی که من را از نزدیک می شناسند می دانند که دوست و دوستی برایم چه جایگاهی دارد.. دوستان فراوانی دارم.. از هر قشر و هر شخصیت و هر عقیده و باور..  دوستانم با تمام وجود دوست دارم و هر آنچه در توان داشته باشم دریغ نمی کنم.. و از آنجا که دهانی بس قرص و ذهنی بی قضاوت و گوشی خوب برای شنیدن دارم اغلب کسانی هستند از دوستان دور و نزدیک که با من حرف می زننذ.. درد و دل می کننذ.. راه حل می پرسند.. هر چقدر هم این رابطه قدیمی تر شود ارزشش برایم بیشتر و ببشتر می شود.. دوستانم به معنای واقعی سرمایه های من بودند و هستند...

اما.. قسمت تلخ و دردآور ماجرا اینجاست که همه مثل من به دوستی نگاه نمی کنند.. و آخ که درد دارد.. درد دارد.. می دانید؟! منفی بودن و حس بد را از غریبه ها و حتی فامیل و آشنا می شود تحمل کرد، تاب آورد و هضم کرد، ولی از دوست نمی شود.. اسمش دوست است دیگر.. تاب آوردنی نیست...

از دوستی قدیمی.. دوستی ۱۶ ساله.. نامهربانی دیده ام.. غم و تلخی این ماجرا برایم تمامی ندارد.. دلشکسته و پریشان مانده ام که چرا؟! چطور؟! 

دلزده ام.. از آدمها و دوستی های دروغین شان.. از تنگ نظری.. از تنگ نظری.. از تنگ نظری!

  • Ella **
امروز دلم میخواهد بنویسم.. هی و هی و هی بنویسم...
نشسته ام پشت لبتاپ 11 ساله ی وفادارم! و پروژه ی تحقیقاتی ام را تکمیل می کنم.. می خوانم و ترجمه می کنم و سرچ می کنم.. و به دنیای بی نظیر اینترنت و اطلاعات ارزشمندش درود می فرستم.. کار می کنم و ایده های جدید در ذهنم به پرواز در می آیند...
بوی لوبیاپلوی خوشمزه و عطر دارچین و زعفران و زیره اش مستم کرده است.. بوی ملافه های تازه شسته شده.. بوی تمیزی ظرفها که ماشین کمی پیشتر زخمتش را کشیده.. بوی گلهای زیبای خانه ی امن مان که روز به روز بیشتر می شوند.. بوی ظهر دل انگیز پاییز.. همگی ترکیب دل انگیز بی نظیری ایجاد کرده اند که حال خراب صبحم را از این رو به آن رو کرده است...


  • Ella **

از خودم راضی نیستم.. به هیچ وجه! 

ساعتهای کار مفیدم بسیار پایین است.. کتاب خواندن کم و ورزش حذف شده.. رژیم غذایی مان هنوز درست نیست.. ساعتهای خواب و بیداری ام هم به قاعده نیست.. خلاصه که مجموعه ای از نارضایتی ام... 

نشسته ام در سکوت خانه و مینویسم.. دیشب مهمان داشتیم.. فهیم و امیر.. آمده بودند دیدن خانه ی نو.. بهتر است ننویسم که چه همه چیزبد بود.. چقدر حسرت نگاه و کلام شان من را آزار داد.. ساعتهای بدی بود! خیلی.. نه تنها از هم صحبتی شان لذتی نبردم که تمام مدت در زجر فکر کردم گاش زودتر تمام شود... 

جمعه هم مامان و بابا ی خودم و مامان و بابای کنت برای اولین بار آمدند.. ناهار رسیدند و غروب هم برگشتند.. میخواستند که ساده باشد.. خورشت بادمجان پختم و قیمه.. دو جور سالاد و سایر مخلفات.. کیک هویج و آجیل و میوه... بودنشان خوب بود.. کلی ذوق کردند و مدام از خانه و وسایل و سلیقه من و کنت تعریف کردند.. هرچند که کیک افتضاح شد و غذاها خیلی باب میلم نبود! اما به خنده و خوشی مهمانی مان تمام شد! بعدش هم من و کنت  سریال لعنتی وست ورلد را آنقدردیدیم که تمام شد! و برای بار هزارم قول دادیم به خودمان که دیگر سریال نبینیم.. که جز وقت تلف کردن و درگیر کردن ذهن هیچ نیست! 

تمام این یک ماهی که آمده ایم هنوز روزهای عادی نداشته ایم.. یا خرید بودیم یا بیرون یا در حال کار و جابجایی وسایل و یا به تدارکات مهمانی و مهمان.. زندگی ام نظم ندارد.. خودم که تنبل شده ام.. روزهایمان که مفید نیست.. به هیچ وجه راضی ام نمی کند..  فاصله ی کمی دارم در افتادن دام افسردگی و احساس بیهودگی مطلق و هیچ گهی نشدن در زندگی.. دست نجنبانم از دست رفته ام!

  • Ella **
کمردرد.. کمردرد.. کمردرد... 
تمام دیشب را بیداربودم.. اگر آن چرت کوتاه یک ساعته را ندید بگیریم تقریبا به بیداری گذشت.. از فرط درد، غلت می زدم، می نشستم، راه می رفتم.. و هیچ جوره آرام نمی شد.. ۸ صبح از خستگی بیهوش شدم و یک ساعت و نیم بعدش دوباره بیدار بودم! تمام شب به این فکر گذشت که چرا در سی سالکی باید بدنم مثل یک انسان پنجاه ساله باشد؟! با همان علایم و. بیماری های خاص و مشکلات گوناگون.. چرا دوسش ندارم از جان و دل و برای خوب شدنش تلاش نمی کنم؟! چرا با وجود ضعف عضلات ورزش به کل درزندگی ام جایی ندارد؟! درست است که در شرایط کنونی نمی توانم کلاس ورزش های گران و ایده أل بروم، اما پیاده روی چه؟! اینها همش بهانه است! برای تنبلی و تعلل وجودی دلیل های واهی تراشیدن... 

دیروز تولد بابا بود.. عصر یادم آمد.. زنگ زدم و دیدم که مامان هیچ تدارکی ندیده.. با اینگه بابا خیلی از حرکتهای تولد و علی الخصوص تولد خودش خیلی استقبال نمی کند، با کنت رفتیم و کیکی خریدیم و سورپرایز گونه بردیم خانه مامان اینها.. بابا تمام مدت آرام بود و در سکوت به عدد روی شمعش نگاه می کرد.. سعی کرد بخندد و حتی از مزه کیک هم تعربف کند.. اما آنجا که گفت واقعا ۶۱ ساله شدم؟! چرا. نفهمیدم پس!! چیزی در من شکست و فرو ریخت.. من هم نفهمیدم بابا.. هیچکس نمی فهمد چطور می گذرد.. 

دیروز با کنت رفتیم و چند بچه گلدان به خانه آوردیم.. از گلخانه تا خانه برایشان مدام حرف زدم! از انتظاراتم و توقعاتم! اینکه من را ناامید نکنند لطفا و بچه های مهربان  و خوبی باشند و قول بدهند که سرحال بمانند و در عوض من تمام عشق و علاقه ای که در قلب دارم به آنها می دهم... فعلا که بین مان صلح و دوستی برقرار است و. کسی پیمان شکنی نکرده! و البته اینکه فقط بک روز از آمدنشان گذشته هم بی تاثیر نیست :))

ارکیده ام.. ارکیده ی جان زیبایم.. با وقار و لطیفم.. چقدر تو مهربان بودی و باسخاوت.. چقدر با دیدنت و رشد کردنت دلم غنج می زند... ارکیده ام.. با ۴ گل و ۵ برگ به خانه مان آمد.. امروز ۹ گل و ۶ برگ دارد... بی نظیر است.. چند روزاولی که آمده بود ناراحت بود و شاکی.. هر بار صبح چشمهایم را باز کردم دیدم یکی از غنچه هایش را. خشک کرده و روی زمین انداخته.. نارضایتی آشکار.. تا اینکه فهمید جقدر دوستش دارم و چقدر خانه ی جدیدش مهربان است با او.. بچه  گل زیبایم حسابی بنده نوازی کرد... 

ارکیده ام بود که به من اعتماد به نفس داد دوباره گل بیاورم.. بس که شنبده بودم از اطرافیان که دستت به گل نمی رود!!! چون چند تجربه ناموفق داشته ام!! اخ و امان از این برچسبهای نفرت انگیز محدود کننده! یک روزی درددلم را باز میکنم و از این برچسبهای خفه کننده بیشتر می گویم...
تجربه ارکیده ام گفت که می توانم... و مطمینم که می توانم... 
  • Ella **
دیروز غروب برگشتم.. 
روزهای خوب، روزهای پرکار، شلوغ، دلنشین و سرشاری را گذراندم... موسسه پژوهشی بی نظیربود.. برعکس منفی بافی های بعضی از اطرافیان و تردیدهای خودم حتی! مبنی بر راه دور و اینکه آیا ارزش دارد اینهمه هزینه وزمان بگذارم و در کلاس های ماهانه ی تهران شرکت کنم یا نه.. کلاس موسسه پژوهشی بی نظیر بود.. نه تنها بابت مطالب ارائه شده و بازشدن هر چه بیشتر دریچه های ایده و دانش.. بلکه بیشتر بخاطر لطف یکی از اساتید بنامش.. که آخر جلسه آمد و گفت دوست دارد با من بیشتر کار گند، گفت دوست دارد در چند پروژه به او کمک کنم... من؟! رفته بودم به ابرها.. همکاری با استاد موسسه پژوهشی ورای تصورم بود و آن را تنها نشانه ای از لطف خدا می دیدم.. مخصوصا بعد از پیش آمدن اتفاقات ناخوشایند چند هفته پیش و نامهربانی و وقاحت مدیر مدرسه ای که در آن کار می کردم... 
واقعیت این است که ترسیده ام! نه به این جهت که از پس پروژه ی همکاری برنیایم.. بلکه ذهن منفی باف بعضی اطرافیانم (بخوانید خانواده همسر!) رویم تاثیر گذاشته است.. متاسفانه من در انکار روحیه ی منفی نگر همیشه ناامیدشان، انگار کمی هم از آنها گرفته ام.. این بیماری نفرینی واگیردار.. بیماری ناامیدی..

صبح زود بیدار شدم.. تمام صبحم به نوشتن گزارش جلسه و ارسال برای همان استاد عزیز گذشت.. از ظهر به بعد هم جمع کردم و شستم و تا کردم و جابجا کردم.. و خبر جالبش هم اینکه تمام نشده هنوز! بله.. 
یک فیلم بی ارزش ساخته ی سوفیا کاپولا هم دیدم و در آخرش متاسف شدم از وقتی که برایش صرف کردم.. 
خبر خوب دیگر اینکه دوباره شروع کردیم به آلمانی خواندن.. من و کنت.. با همدیگر.. درست عین ۴ ماه پیش و ماههای پیش ترش... بر ادامه ی روزانه ی این روند هم پافشاری دارم...
  • Ella **

نشسته ام روی صندلی های سرد خیابان شریعتی.. بیشتر از یک ساعت است که نشسته ام روبروی مغازه ی لوستر فروشی احمق! که ساعت دارد از ۱۰ هم رد میشود و نیامده.. 

تهرانم.. با بابا و پسرعمو آمدیم.. تمام شب را بابا راند و پسرعمو حرف زد و من روی صندلی عقب بر رختخوابهایی که بابا برایم پهن کرده بود، تخت خوابیدم.. خنده دار است ولی بابا هنوز من را دختر کوچکی می بیند که باید صندلی های عقب را با بالشت و پتو برایش پر کرد تا مسیر را بخوابد.. به کنت گفته بودم، از این عادت بابا.. دیشب که به چشمش دید تحت تاثیر قرار گرفته بود.. پدرم در آستانه ی ۶۱ سالگیش دختر ۳۰ ساله ی متاهلش را هنوز کودکی می بیند که نیاز به جمع و. جور شدن و کمک دارد و از پس خودش بر نمی آید...

رابطه ی من و بابا در چندسال گذشته وخیم بوده و هست.. یک ناراحتی مزمن وریشه دار.. اما تهش انگار ریشه هایی است سفت و سخت، عمیق، پایدار.. که رابطه ی والد و فرزندی را با وجود تمامی زخم هایی که به همدیگر وارد کرده اند، آسیبهای ناخواسته ای که ایجاد کرده اند، همیشگی نگه می دارد.. کاش زمان بگذرد، زخمها کمرنگ شود.. و روزی برسد که با حرف. یا به احتمال زیادش بدون حرف این حس منفی من از بین برود.. ببخشم و بخشیده شوم.. رها شوم و آزاد... 

روزهای پرمشغله ی فراوانی را خواهم گذراند.. تا جمعه که برگردم.. کارهای بسیار است برای انجام دادن، چند ملاقات، یک سری هماهنگی ها، و کمی خرید باقیمانده برای خانه مان... 

برویم که روزهای بدو بدو سخت درتهران پیش رویم است...

  • Ella **