می نویسم

۱۸ آذر ۹۶

شنبه, ۱۸ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۱۶ ق.ظ

خیلی حرفها دارم برای نوشتن.. خیلی خیلی! 

اتفاقات زیادی پبش امد در همین چند روز نبودنم.. تفریح کردیم، خندیدیم، حرفهای خوب و امیدوارکننده شنیدیم، به راههای پیش رویم فکر کردیم و در اخر خیلی گریه کردم! باید بنویسمش که بماند برایم! این تجربه ی ارزنده ی تلخ را که دری از درهای گذشته ام گشود.. چقدر حرف برای نوشتن دارم! از کجا شروع کنم؟! 

خب چهارشنبه که تعطیل بود و مثل دو هفته ی پیشش پنجشنبه را هم خودمان تعطیل کردیم و از سه شنبه عصر رفتیم خانه ی تعطیلات! مامان اینها دو عروسی پشت هم داشتند و نیامدند.. اینبار هم قرار بود تنها باشیم! آنقدر تجربه ی دو هفته پیش دلپذیر بود که با تمام وجود در انتظارش بودم.. در انتظار قدم زدنهای مدام ارام صبح زود و دریای بیکران ابی ارام و صدای موجهایش... 

چارشنبه با استادم قرار داشتم، در خانه ی تعطیلات او! که با شهر تعطیلاتی ما تقریبا ۳ ساعتی فاصله داشت! و از شهر زندگی ما ۶ ساعت!! این اتفاق خنده داری است که تنها شمالی ها آن را میدانند! غیر شمالیها فکر میکنند همینکه شمال آمده. اند تمام شهرها به هم نزدبک است و رفت و آمد و فاصله ای نیست! مثل من که تا همین اواخر فکر میکردم بوشهر و بندرعباس نزدیکند و تازگی فهمیدم ببش از ۱۰۰۰ کیلومتر فاصله دارند!! خلاصه صبح راه افتادیم و حدودای ظهر رسیدیم، ۲ ساعتی به بحث و بررسی راجع به پروژه گذشت و ژورنالهای بی نهایت بی نظیرش را برای مطالعه و ترجمه در اختیارم گذاشت! و من.. بعله بعله کارم را. با استاد دوم هم آغاز کردم! دعا کنید بتوانم جفت و جورشان کنم! زندگیم مملو از کار مداوم شده است! امیدوارم انرژی و زمانم برکتی ده برابر پیدا کنند و پیش ببرندم! 

پنجشنبه مایدا و خانواده ش آمدند.. همه چیز خیلی خوب بود! کلی جا را گشتیم.. پرنده های مهاجر این فصل را بردیم نشانشان دادیم، ساحل دریا و بچه شان که ازادانه و با تمام وجود غرق خوشی و بازی شده بود.. پذیرایی گرم و. صمیمی و پر و پیمون! همه چیز خیلی خپب بود تا... آخ که نوشتنش هم حالم را. دگرگون میکند.. شب باد بود و طوفان! دریا و ساحل دیوانه وار، موجها با حرکاتی عجیب! با ماشین آنها رفتیم بیرون گشت بزنیم.. کنار دریا هم رفتیم! کنت پیاده شد و من هم خواستم پیاده شوم و این نیروی سنگین باد را بر بدنم حس کنم! در را. باز کردم و ناگهان در با سرعت و. تکانی شدید دور شد، از شدت باد حتی نتوانستم بیرون بیایم، همسر مایدا با سختی در را. بست و برگشتیم! جلوی خانه دیدیم که در ماشین با ضربه خط و خراش برداشته بود... و بقیه ش! بله بقیه بودنشان در سنگینی جوی گذشت که همه به دروغ سعی میکردند حفظ ظاهر کنند! خیلی زود خولبیدند و فردا به محض بیدار شدن و صبحانه خوردن سریع برگشتند! به مایدا گفتم من و. کنت اصرار داریم که خسارت ماشینتان را خودمان پرداخت کنیم! با اینحال من زیر بار عذاب وجدان و غم در حال له شدن بودم! حالم خراب بود و بعد از رفتنشان ساعتها گربه کردم! با کنت حرف زدیم و حرف زدیم و من بالاخره فهمیدم ریشه ی این حال خرابم چه بود! ریشه ام به خاطره ای دور، بیست سال قبل برمیگردد! وقتی فقط ۱۰ ساله بودم و میخواستم از پنجره ی خانه ی میزبان بیرون را. ببینم! نمیدانستم پشت پرده و روی شوفاژ ظرف یادگار مادر صاحبخانه است! ظرف افتاد و شکست... صاحبخانه با تلخی و ناراحتی رفتار کرد و بابا تا خانه که مسافتی ۲ ساعته بود تحقیر و توهینش را. به من ادامه داد!! حتی حالا که مینویسم هم قلبم در فشار مچاله است و بغض گلویم را میگیرد!! با کنت حرف زدیم و رسیدیم به آن جریان! به او گفتم مدام در پژوهشها و صحبتهای استادانم میخوانیم که با کودکانتان درست حرف بزنید، صدای شما صدای میراثی آنها میشود! صدای شما میشود آن ناخوداگاه و صدای پنهانی که در تمام سختیها و زخمها بیرون می اید! بله! ریشه اش همین بود! من بابا شده. بودم و دختر کوچک وجودم را تا جا داشت تحقیز میکردم... 

با مامان حرف زدم و گفتم چه شده.. لحن بیخیال و عادی هرکسی که میشنید و ان را حادثه ای میدانست که تقصیر من یا کسی نبوده و تنها حاصل یک اتفاق بود و هست! به من ثابت میکند که ان تجربه کودکی تاویری عجیب مخرب. بر من داشته است! مامان میگوید اتفاقه دیگه! می افته! اشکال نداره بابا چرا خودتو الکی ناراحت میکنی؟! و من ارام و با لبخند به او میگویم که عذاب وجدان نگیرد لطفا چون قصدش را ندارم، ولی این لحن را باید ۲۰ سال پیش که من کودک کوچکی بودم به کار میبرد که تاثیری چنین بر من نگذارد... 

ترسناک است! این حجم از تاثیر و اسیبی که کارهای کوچک بزرگترها به عنوان والدین معلمان اطرافیان میتوانند بر کودکان داشته باشند.. ترسناک است....

بعد هم تا غروب من و. کنت خانه تعطبلات را جمع و جور کردبم و حالم کمی بهتر شد و برگشتیم.. یک حمام گرم و ملافه های تمیز و تخت فوق العاده مان و تمام!

پایان یک تعطیلات نه چندان خوب... 

خقیقتش اینست که هنوز هم حالم کامل روبراه نیست! منتظرم کمی زمان بگذرد...

  • Ella **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی