می نویسم

۶ مطلب با موضوع «حرفهای خودمانی» ثبت شده است

منتظر نشسته ام، حاضر و آماده! که کنت بباید و برویم خرید مایحتاج منزل.. خالی بودن یخچال در خانه ی ما معمولا بعید است جرا که دو عدد شکموی واقعی در آن زندکی می کنند! اما اینبار واقعا خالی است.. یک عدد پیاز و یک عدد خیار! کمی میوه های زمستانه ی باغ و تمام! کاهو و کرفس و اسفناج و گوجه و سبزیجات که قوت غالب من است تمام شد، همین دیروز! مابقی هم نرم نرم تمام شدند! نگویم از قفسه ی حبوبات و رب و دستمال ها و اینها که خود آنها هم روضه دارد! 

بله نمی رسم! به هیچ چیز نمی رسم! مثل اسب میدوم و باز هم نمی رسم! دو پروژه ی سنگین دارم که تمام انرژی و ذهن من را خالی می کند! به خودم هم نمی رسم.. خانه که هیچ! از خانه ی برق افتاده دیگر خبری نیست! منوط کرده ام به زمانهای آمدن خانم پ! آخ که روضه ی واقعی الان تمام گوشه کنارهای تمیز نشده ان! یخچال و گاز و کف! هیچی دیگه! خواستم بنویسم یک کار پژوهشی گرفتم و یادم رفت به کل چطور زندگی می کردم!! 

اما خوب است می دانید؟! بی نظیر است! بی نظیر! 

بیایید در گوشتان بگویم رویایم چه بوده و. هست؟! از خیلی پیش! از همان دبیرستانم! دلم میخواست از خانه کار کنم که محقق شد به تازگی و هفته ای دو سه روز بروم جایی برای تدریس که محقق نشده هنوز!! آخ خداوند رحیم بخشنده میدانی که مادی و معنوی چقدر به آن نیازمندم! منتظرم ببینم چه میکنی دیگر!! من فقط و فقط به خودت چشم دوخته ام... 

فردا و پس فردا هم کنت نیست.. تصمیم گرفته ام بمانم خانه و کار کنم! مامان از همین الان اصرارهایش را. شروع کرده که چرا تنها!؟ اصلا چطور تنها شب بخوابی؟! یاددشان رفته بخدا! من هم یادم رفته حتی! چطور در آن سن و سال کم ۹ سال در آن ابرشهر غول پیکر پایتخت تنها و تنها خانه داشتم و زندگی میکردم... مستقل بودن! چقدر از آن استقلال کم در من مانده است....

  • Ella **

آن استاد اولی بود؟! استاد م .. جمعه قرار اسکایپ داشتیم.. حرف زدیم و نظراتم را شنید و بعد از یکسری همفکری ها، به حول و قوه ی الهی پروژه ی همکاری من با ایشان شرو ع شد! برای شروع هم یک کتاب تخصصی 200 صفحه ای برای ترجمه برداشته ایم و من روی آن کار میکنم! استاد ترجمه را چک میکنند کامنت میگذارند و بعدتر که کتاب به پایان برسد این ترجمه را وارد پروژه اصلی تحقیقاتی که تالیف مدل است، میکنیم! کمی نزدیک به 3 ماه برای آن وقت دارم.. و از امروز شروع کرده ام! با احتساب روزی 3 صفحه و سفر و برنامه های جانبی و روزهای بی حوصلگی حتی! پیش بینی ام این است که سه ماهه تمام می شود.. امیدوار، خوشحال، نگران و منتظر هستم...


دیروز هم نوبت آمدن خانم پ بود! خانم پ را تازه پیدا کرده ام.. قبل آمدن به این خانه ی جدید.. آمدنش خوب است و کمک رسان.. در سکوت کار می کند و اهل غیبت و حرف زدن و تعریف از زندگی خودش و دیگران نیست.. به خواسته هایت توجه می کند و سعی می کند کارش را به ایده ال تو نزدیک کند.. زن مومن و بااعتقادی است... و تمام اینها باعث میشود چشمانم را به کم و کاستی ها ببندم و از آمدنش استقبال کنم... روزهای آمدنش خوب است! یکجور خوبی پاکیزگی روحی و جسمی برای من و خانه می آورد.. با همدیگر در سکوت کار میکنیم و کار میکنیم.. در سکوت مطلق! و آخ که چه لذت عمیقی دارد در سکوت پاک کردن الودگی ها... خلاصه که امروز خونمون از پاکیزگی برق می زند و حال من یکجور خوبی سبک است..


دیگر اینکه بالاخره کارت ملی هوشمند دار هم شدیم! یک عدد الای متعجب با چشمانی به غایت گشاده و لبی که گوشه اش کمی تا قسمتی بالاتر از آن یکی رفته! روی کارتم نشسته است.. از صبح هی به عکسم زل زدم و کنار عکس 15 سالگی ام (آن یکی کارت ملی) گذاشتم و قلبم از اندوه و ترس و بهت پر شد... 15 سال از زمان کارت اولی گذشته.. من دیگر نوجوان 15 ساله نیستم.. زنی 30 ساله ام! در بطن زندگی و در حال تلاش مضاعف برای بودن و خوب بودن و خوب ماندن..


یکی از راههای دلجویی من از خودم سوپ پختن است! سوپی مخلط از هر چه که در یخچال یافت می شود و نمی شود! هیچ قاعده مشخصی هم ندارد! فقط هر چه به دستت می رسد باید به آن اضافه کنی! و در آخر میکس کنی و با روغن زیتون و آبلیمو و سبزیهای خشک منتخب میل کنیم! چیزی شبیه به غذای کودک! پوره هایی بین برنج و سوپ که به بچه های خیلی کوچک می خورانند! یک طور بازگشت به کودکی با چشیدن طعم و مزه و بافتی مشابه کودکی.. یک طور بازگشت درمان کننده.. بازگشت برای مواقع اضطراب به قصد آرامش... نمی توانم وصفش کنم خوب! چه حیف! باید یک زمانی یک پست اصلا به آن اختصاص دهم بس که در روح و روان من اثر میگذارد این سوپ خاص! خلاصه که امروز برای خودم سوپ مخصوص پخته ام.. از جمعه مغزم مدام فریاد میزد سوپ! حتما دلیلی دارد درونی تر و ناخوداگاهانه تر که من از آن بی خبرم! به حرف دلش گوش کرده ایم و منتظر آماده شدنش نشسته ایم...


امان از درد پشت و گردن و کمر! امان!
  • Ella **

فردا تایم کلاس ماهانه است.. امشب عارم تهرانم.. 

متاسفانه تحقیقم به نتایح دلخواهم نرسید.. نیمه های راه فهمیدم چقدر به موضوع بی ربط است، زنگ زدم و پیام دادم و پرس و. جو تا که یکی از اساتید گفت بله منظورش این نبوده! آن بوده! فقط بد بیان شده بود!!! خلاصه که وقت کم آوردم و از دیروز به طرز مشکوک و مسخره ای سایتهای انلاینی که به عنوان مرجع استفاده میکردم ارورهای متفاوتی میدهند و باز نمیکنند!! استرس درونم حتی بر سایت و اینترنت هم تاثیر گذاشته احتمالا! وگرنه که جور دیگری توجیه نمیشود.. 

خلاصه که کارم باب دل منِ ایده ال گرا نیست.. . 

یک  موضوع دیگر هم اینکه من شدیدا و عمیقا ارزوی همکاری دائم با موسسه را دارم.. به عنوان یکی از اعضای اصلی.. و شاید سالها بعد از اساتید رسمی آنجا.. فکر کردن به اینکه بشود پژوهشگر رسمی از راه دورشان باشم لذت بخش است.. خیلی! 

دیگر اینکه این چند وقته ننوشتم.. نمیدانم چرا! افتاده بودم روی دور (خب که چی!).. ان دوری. که هرچه بنویسید یا حتی قصد نوشتن کنید به خود می گویید که چی بشه ؟! چه اهمیتی داره این پست؟!... از آن فاصله گرفتم کمی! گویا.. 


اول هفته هم کنت مرخصی گرفت و به تعطبلات چسباندیمش و یک سه روزی رفتیم خانه ی تعطیلات.. من و کنت به تنهایی.. صبح هایش رفتم و زیر خنکی و ملسی آفتاب پاییزش لب دریا قدم زدم.. روز آخر که ساعتهایی هم تنها نشستم لب آب.. به بازی دلپذیر نور و آب نگاه کردم و صدای بی نهایتش.. سگهای تپل خوشحال ساحل که لم داده بودند و پیرزن و پیرمردهایی که امده بودند برای پیاده روی صبحگاهی... و فکرم را رها کردم.. خودم را.. آرزوهایم را.. ترس ها و غصه ها و. کمبودهایم را... 

غر زدن ندارد میدانم! بلکه لذت دارد که هدفی مثل موسسه پژوهشی فردا در انتظارم است... امااا.. با اتوبوس در راه شب و صبح آرژانتین و پشت سرش کلاس و بدو بدوها و ترافیک و سختی تهرانش چه کنم؟!

  • Ella **

رگ سیاتیکم گرفته است.. از بالای باسن و زیر کمرم می کشد تا زانو و بعد انگشتان پا! درد بی امان لاینقطع.. دردی که اینبار پاهایم را کبود کرده است.. افتاده ام یک گوشه ی تخت و از این پهلو به آن پهلو، از این کتاب به آن کتاب و از این اپ به آن اپ.. ظرفها در سینک مانده اند، خانه تمیزکاری اساسی می خواهد، ناهار نپخته ام.. خلاصه که حال و هوایم هیچ خوب نیست! 

 امروز سومین سالگرد ماست.. سومین سالی که از ازدواج مان می گذرد.. از فردا وارد روزهای سه سالگی می شویم.. برلی امروز کلی برنامه داشتم.. کلی فکر.. هبچکدام نشد.. پیش بینی هایم درست در نیامد.. فری که اینترنتی خریده بودیم نبامد که با آن کیک رویاییم را بسازم! پولی که می خواستیم نرسید که یک بار دیگر برویم سفر، همانجا که ماه عسل بودیم و تمام این سه سال گوسه ای از من آنجا جا مانده و می خواهد دوباره برگردد.. دوربینی که نتوانستیم بخریم.. و من که دردمند افتادم گوشه ی خانه و حتی یک جشن کوچک خودمانی هم نشد که بشود... 

این سالگرد هر چه هست، وضعیتمان هزار برابر بهتر از پارسال و سال قبل ترش است.. کابوس همیشگی گیر افتادگی نفرینی تمام شد.. هر چه هست، اینکه خانه ای داریم و من روی تختش دراز کشیده ام، هر چند با درد و کلافگی، شیرین است و به یاد ماندنی! 

شاید هم بزرگ می شویم و می گذرد روزها و ما چه بخواهیم و چه نخواهیم به ماه و عدد و روزهای خاص بی تفاوت تر می شویم.. اینکه آیا خوشحالی یا نه صدها بار مهمتر است از جشن گرفتن روزهای خاص.. اینکه آرام باشی و قلبت مملو از رضایت قطعا هزاران بار برایت لذت بخش تر از جشن می شود.. 

از قبل با کنت قرار گذاشته بودیم که هدیه ی جداگانه نخریم، پولهایمان را یکی کنیم و به خودمان دوربین هدیه دهیم.. ایده مال من بود! چرا که کنت دو سال پیشش را به بدترین شکل ممکن یادش رفته بود سالگردی داریم و هدیه یا گلی حتی! باید خریداری شود.. پس خودم علاج پیش از واقعه کردم و پیشنهاد اشتراکی دادم و سورپرایز شدن را به کل خط کشیدم.. پولمان که نرسبد دوربین را بخریم و به ماه بعد موکول شد.. من هم دلم را خوش نکرده ام.. می دانم خودش را می آورد و خودش! نه دروغ است.. دلم میخواد در را باز کنم و دسته گلی ببینم.. کارتی، کتابی.. نه چیز بزرگ.. یک چیز کوچک... چرا مردها نمی دانند چطور می توانند خیلی آسان ما را خوشحال کنند! ما هم نمیدانیم آن ها را؟!

  • Ella **

اگر چه بارها قول داده ام که می نویسم و ننوشتم و به قول های نوشتاری ام خیلی اعتباری نیست! ولی این یک بار را واقعا وقت نداشته ام.. در چند روز گذشته بی اغراق از ۷ صبح تا ۹ شب و گاها بیشتر کار کرده ام، اگر دو سه ساعت میانی ناهار و استراحت را لحاظ کنیم هم چیزی نزدیک ۱۲ ساعت!

مدام بین خانه ی مامان و خانه ی خودمان در رفت و آمد بوده ام.. مدام جمع کرده ام، بار زده ام، کم و زیاد کرده ام، برده و آورده ام، شستم و سابیده ام، و چند فعل کاری خانگی اضافه تر!! 

بله، به امید خدا ما بالاخره و بعد از ۳ سال که از عروسی مان گذشته، رسما وارد خانه مان شدیم... خانه ی زیبا و دلپذیر و کوچک و امن مان.. خانه ای که برایش روزها و روزها صبر کردم، حرف شنیدم، تحقیر شدم، در سکوت و گاه بی تابی صبر را ادامه دادم.. این پاداش من است! تمام و کمال... پاداش ۳ ساااال آزگار سختی است.. از آن جنس سختی که تا ازدواج نکرده باشی نمیدانی ۳ سال در انتظار خانه ماندن چه زجری دارد... 

وسایل نو و تمیزن، با بوی تازگی، تمامشان محصول روزها و ماهها فکر بوده است.. اینکه چه وسایلی، چطور و از کجا خریداری شود که هم سلیقه ی ایده آل گرای زیباپسند ما را راضی کند و هم از بودجه ی نهایی فراتر نرود.. که رفت البته! و فدای سرمان که رفت! پول را دوباره بدطت می آوریم و پس انداز می شود اما این روزها که دیگر برنمی گردد!

۳ سال می دانی چیست؟! 

بخدا نمی دانی! اگر نچشیده باشی طعم انتظار را!

دعایمان کنید...

  • Ella **

آش پخته ام.. خواسته بودم دو کاسه بشود به قدر ناهارمان، اما شد یک قابلمه ی سایز 32.. قابلمه سایز 32 می دانید چیست؟ اگر یکبار هم برای خرید جهیزیه و کاسه بشقابهای مربوطه، کلمه ی قابلمه را سرچ کرده باشید با ابعاد و اندازه های قابلمه خوب آشنایید... همان سایز خیلی بزرگش را می‌گویم!! دیشب که باران بارید و اولین باران پاییزی بود دلم خواسته بود کاسه آش داغی باشد.. باران دعایم را بی جواب نگذاشت و نم نمش همچنان تا امروز ادامه دارد.. بله.. در قابلمه‌ی 32، آش رشته ی مخصوص خودم را پخته ام.. حبوبات و پیاز داغ فراوان و کشک کم، بعد موقع سرو رویش را پر می‌کنم از کشک و بعد پیاز داغ و سیر داغ و نعناع داغ، نان تازه و سبزی خوردن و پنیر هم که همیشه باید کنار آش بیاید... امممم... هرچند که هیچ کس یه جز من اینقدر عاشق این مدل آش نیست.. کنت آش های مادرش را دوست تر دارد که با دوغ و ماست و کشک پخته می‌شود.. دیگر اینکه مامان این‌هایم هم سفر چند روزه‌ای رفته‌اند و عملا آش‌هایم روی دستم مانده و در این روزگاری که همسایه به همسایه‌اش سلام نمی‌کند هم بردن کاسه‌ی آش در خانه‌ی این و آن کمی خنده دار است شاید! هر چند که شدیدا دلم می‌خواهد آش‌ام را ببرم و به نیت مامان‌جون ‌ام خیرات کنم... مثل همان قدیم‌ها.. مامانجون کاسه های گل سرخی اش را پر از آش های کشک و ترشی کند و یک در میان بچیند و مدام سفارش کند که چطور تعارف کنم و کجا بروم و چگونه بدهم.. بعد هم راه لیفتم بروم به هر خانه کاسه آشی بدهم، بشنوم قبول باشه، و بعد آنطور که مامانجون سفارش کرده بگویم قبول حق.. و بعد با صلوات و فاتحه کاسه‌ام را بردارند و بمانم پشت در که کاسه‌ام را برگردانند... اینها خیالات است.. خیالات بی بازگشت... بروم.. بروم و فکری به حال آش های زیاده کنم، که اگر بمانم و بیشتر از مامانجون بگویم اشکهایم دریا می شوند.. و آش ام خراب... بروم...

  • Ella **