می نویسم

۹ مطلب با موضوع «حرفهای جدی» ثبت شده است

نظم در زندگی خیلی سخت است! 
حداقل برای من که همیشه سخت بوده.. از زمانی که به یاد دارم مدام با بی نظمی روحی و ذاتی ام در جنگ بوده ام و در بسیاری از اوقات باید بگویم که شکست خورده ام و تسلیم بی نظمی شده ام... حقیقت اینست که من به ذات آدمی بی نظم هستم، اما از نظم و روتین لذت میبرم... قسمت اعظمی از کشمکش های درونی من به همین موضوع میگذرد!

هر روز و هر روز برایم یک صحنه ی رقابت است.. رقابت با نفس راحت گیر و راحت طلب و خوشمزه خواهم! خیلی از روزها کند میزنم.. خیلی از روزها میبینم چند روز متوالی است که صبح با قول و قرارهایی بیدار شده ام و به هیچ نگرفته ام قولهایم را.. سخت است و جان کندن می خواهد.. انگار نمیتوانم هیچ وقت به آن عادت کنم و تنها تلاش میکنم و زور میزنم چیزی را ادامه دهم که از آن من نیست...

نظم برای من در تمام ابعاد زندگی معنا می شود.. از بیدارشدن و خوابیدن به موقع.. درست خوردن و چگونه خوردن و رعابت رژیم غذایی سلامت بدنم.. کار کردن کافی روی پروژه ها.. خانه ی تمیز و زیبا.. ورزش.. و غیره! چقدرش رعایت میشود و درست پیش میرود؟! نمیدانم! اما من ایده ال گرا را که راضی نمیکند اصلا... 

میدانی؟!
زندگی سخت است.. همیشه هم سخت بوده.. اما باور دارم از دل این سختی ها و تلاش هاست که رشد حاصل میشود.. هیچ رشدی بدون درد و سختی نیست... انکس که بر این سختیها پیروز می شود و سکان زندگی و امیالش را به عهده می گیرد کسی است که به معنای واقعی زندگی را. زندگی کرده است...

مدام شکست میخورم و تسلیم میشوم و رها میکنم و. به فردا چشم میدوزم! امروزهایی که تمام روزهای باارزش عمر من است و اینطور به هدر میدهم.. 
  • Ella **

غمگینم.. غمگین و سردرگم با ذهنی آشفته و لنگ در هوا.. و از همه مهمتر ترسیده! 

حالم خوب نیست.. حوصله ام به هیچ چیز نمیکشد.. می ترسم.. می ترسم.. می ترسم! 

نمیخواهم دوباره به همان گردونه ی معیوب ترسناکی که تمام سه سال گذشته با آن جنگیدیم، باز هم مواجه شوم.. نمیتوانم میدانی؟! نمیتوانم! درست است که من الای پیشین نیستم! در ان سه سال به قدر تمام سی سال زندگیم سختی کشیدم و ترسیدم و غصه خوردم و صبر کردم و در نهایت عاقل و بزرگ از آن درآمدم... اما با گذراندن آن شیره ی وجودی من هم کشیده شد.. نمیتوانم به آن روزها برگردم! انصاف نیست! تنها ۶ ماه از این آرامش شیرین و حال خوبم گذشته، تازه دارم میفهمم که که هستم و چه میخواهم و به کجا میخواهم برسم! نمیتوانم ابن انرژی مغید و سازنده را بار دیگر بر اضطراب های بی پایان ببازم! 

چقدر آدمیزاد عجیب میشود! من که زمانی هر آنچه که داشتم و نداشتم را به مامان میگفتم.. دیگر لب از لبم باز نمیشود که بگویم از درد و سنگینی بار قلبم! مامان و بابایم هبچ وقت نفهمیدند چقدر سخت گذشت برمن! و هیچ وقت هم نخواهند فهمید.. لبانم مهری سخت از سکوت و تحمل دارد... 

امروز به کنت نگاه میکردم! پشت شیشه و روی تراس نشسته بود! پکهای عجیب و محکم و هیجانی اش به سیگار را اولین بار بود که میدیدم! قلبم از غم و اندوه و ترس لبالب شد... طفلکم! چقدر تو باید زیر فشار باشی که این ریکشن متفاوت را نشان دهی! آنهم تو که همیشه آرام و آهسته و باطمانینه تنها سیگار را به لب میبردی! 

از این موضوع با هم حرف میزنیم و تنها به تعداد راههای پیش رو و امکانات و توانایی هایمان اشارات مختصری میکنیم.. جفتمان اما از آنچه واقعا در قلبمان است، از این حجم تلخی و بی انصافی و ترس و تعلیق.. هیچ نمیگوییم! 

چکار میشود کرد خداوندا؟! راه.. راه.. راهم را نشان بده...

  • Ella **

خیلی حرفها دارم برای نوشتن.. خیلی خیلی! 

اتفاقات زیادی پبش امد در همین چند روز نبودنم.. تفریح کردیم، خندیدیم، حرفهای خوب و امیدوارکننده شنیدیم، به راههای پیش رویم فکر کردیم و در اخر خیلی گریه کردم! باید بنویسمش که بماند برایم! این تجربه ی ارزنده ی تلخ را که دری از درهای گذشته ام گشود.. چقدر حرف برای نوشتن دارم! از کجا شروع کنم؟! 

خب چهارشنبه که تعطیل بود و مثل دو هفته ی پیشش پنجشنبه را هم خودمان تعطیل کردیم و از سه شنبه عصر رفتیم خانه ی تعطیلات! مامان اینها دو عروسی پشت هم داشتند و نیامدند.. اینبار هم قرار بود تنها باشیم! آنقدر تجربه ی دو هفته پیش دلپذیر بود که با تمام وجود در انتظارش بودم.. در انتظار قدم زدنهای مدام ارام صبح زود و دریای بیکران ابی ارام و صدای موجهایش... 

چارشنبه با استادم قرار داشتم، در خانه ی تعطیلات او! که با شهر تعطیلاتی ما تقریبا ۳ ساعتی فاصله داشت! و از شهر زندگی ما ۶ ساعت!! این اتفاق خنده داری است که تنها شمالی ها آن را میدانند! غیر شمالیها فکر میکنند همینکه شمال آمده. اند تمام شهرها به هم نزدبک است و رفت و آمد و فاصله ای نیست! مثل من که تا همین اواخر فکر میکردم بوشهر و بندرعباس نزدیکند و تازگی فهمیدم ببش از ۱۰۰۰ کیلومتر فاصله دارند!! خلاصه صبح راه افتادیم و حدودای ظهر رسیدیم، ۲ ساعتی به بحث و بررسی راجع به پروژه گذشت و ژورنالهای بی نهایت بی نظیرش را برای مطالعه و ترجمه در اختیارم گذاشت! و من.. بعله بعله کارم را. با استاد دوم هم آغاز کردم! دعا کنید بتوانم جفت و جورشان کنم! زندگیم مملو از کار مداوم شده است! امیدوارم انرژی و زمانم برکتی ده برابر پیدا کنند و پیش ببرندم! 

پنجشنبه مایدا و خانواده ش آمدند.. همه چیز خیلی خوب بود! کلی جا را گشتیم.. پرنده های مهاجر این فصل را بردیم نشانشان دادیم، ساحل دریا و بچه شان که ازادانه و با تمام وجود غرق خوشی و بازی شده بود.. پذیرایی گرم و. صمیمی و پر و پیمون! همه چیز خیلی خپب بود تا... آخ که نوشتنش هم حالم را. دگرگون میکند.. شب باد بود و طوفان! دریا و ساحل دیوانه وار، موجها با حرکاتی عجیب! با ماشین آنها رفتیم بیرون گشت بزنیم.. کنار دریا هم رفتیم! کنت پیاده شد و من هم خواستم پیاده شوم و این نیروی سنگین باد را بر بدنم حس کنم! در را. باز کردم و ناگهان در با سرعت و. تکانی شدید دور شد، از شدت باد حتی نتوانستم بیرون بیایم، همسر مایدا با سختی در را. بست و برگشتیم! جلوی خانه دیدیم که در ماشین با ضربه خط و خراش برداشته بود... و بقیه ش! بله بقیه بودنشان در سنگینی جوی گذشت که همه به دروغ سعی میکردند حفظ ظاهر کنند! خیلی زود خولبیدند و فردا به محض بیدار شدن و صبحانه خوردن سریع برگشتند! به مایدا گفتم من و. کنت اصرار داریم که خسارت ماشینتان را خودمان پرداخت کنیم! با اینحال من زیر بار عذاب وجدان و غم در حال له شدن بودم! حالم خراب بود و بعد از رفتنشان ساعتها گربه کردم! با کنت حرف زدیم و حرف زدیم و من بالاخره فهمیدم ریشه ی این حال خرابم چه بود! ریشه ام به خاطره ای دور، بیست سال قبل برمیگردد! وقتی فقط ۱۰ ساله بودم و میخواستم از پنجره ی خانه ی میزبان بیرون را. ببینم! نمیدانستم پشت پرده و روی شوفاژ ظرف یادگار مادر صاحبخانه است! ظرف افتاد و شکست... صاحبخانه با تلخی و ناراحتی رفتار کرد و بابا تا خانه که مسافتی ۲ ساعته بود تحقیر و توهینش را. به من ادامه داد!! حتی حالا که مینویسم هم قلبم در فشار مچاله است و بغض گلویم را میگیرد!! با کنت حرف زدیم و رسیدیم به آن جریان! به او گفتم مدام در پژوهشها و صحبتهای استادانم میخوانیم که با کودکانتان درست حرف بزنید، صدای شما صدای میراثی آنها میشود! صدای شما میشود آن ناخوداگاه و صدای پنهانی که در تمام سختیها و زخمها بیرون می اید! بله! ریشه اش همین بود! من بابا شده. بودم و دختر کوچک وجودم را تا جا داشت تحقیز میکردم... 

با مامان حرف زدم و گفتم چه شده.. لحن بیخیال و عادی هرکسی که میشنید و ان را حادثه ای میدانست که تقصیر من یا کسی نبوده و تنها حاصل یک اتفاق بود و هست! به من ثابت میکند که ان تجربه کودکی تاویری عجیب مخرب. بر من داشته است! مامان میگوید اتفاقه دیگه! می افته! اشکال نداره بابا چرا خودتو الکی ناراحت میکنی؟! و من ارام و با لبخند به او میگویم که عذاب وجدان نگیرد لطفا چون قصدش را ندارم، ولی این لحن را باید ۲۰ سال پیش که من کودک کوچکی بودم به کار میبرد که تاثیری چنین بر من نگذارد... 

ترسناک است! این حجم از تاثیر و اسیبی که کارهای کوچک بزرگترها به عنوان والدین معلمان اطرافیان میتوانند بر کودکان داشته باشند.. ترسناک است....

بعد هم تا غروب من و. کنت خانه تعطبلات را جمع و جور کردبم و حالم کمی بهتر شد و برگشتیم.. یک حمام گرم و ملافه های تمیز و تخت فوق العاده مان و تمام!

پایان یک تعطیلات نه چندان خوب... 

خقیقتش اینست که هنوز هم حالم کامل روبراه نیست! منتظرم کمی زمان بگذرد...

  • Ella **

نخیر! نشد که نشد.. هرچه با خودم کلنجار رفتم و تلاش کردم که قرص نخورم دیدم نمیشود! یکی از ان قرصهای مخصوص میگرن خارجکی را انداختم بالا و پشت بندش یک چای سیاه گیلان و گل محمدی گذاشته ام که دم بکشد، بلکه این درد از سر و جانم برود.. 

روزهای خوبی را میگذرانم.. آرام، شاد، رضایتی عمیق وریشه دار و جاری در ساعتهایمان، پرامید و چشم اندازی روشن و رویایی در طول مسیر... حالم خوب است.. خانه ام گرم و زیبا و پرنور است.. با کمبودهایم کنار آمده ام و آنجا که زیاده خواهی ها روشن می شوند، خودم را مینشانم جلویش و دانه دانه نعمتهایش را می شمارم.. آنها که آرزوی سالهای پیشینش بوده و اکنون داردشان.. آنها که در مسیر رسیدن به آنهاست.. و آنهایی را که ندارد.. چون در نبود آن و. تلاش برای شدنشان به حکمت و چرایی نبودنش پی ببری و رشد کنی و بعد دارایشان شوی... 

قرمه سبزی ام را بار گذاشته ام که آرام آرام قل بزند و جا بیفتد! همسرک طفلکم امروز و فردا دوباره همایش دارد و پشت بندش یک ارائه، و این روزها زودتر از ۶ برای ناهار نمی رسد... باید غذای دلچسب و نویدبخشی در انتظارش باشد که خستگی و سختی کار با دیگران را از تن و. جانش بشوید... 

جلسه ی هفته ی قبل تهرانم را گفتم؟! نگفتم که.. آنقدر شیرین و باورنکردنی بوده که هی نوشتنش را به تعویق انداخته ام! هنوز هم با یادآوریش قلبم مملو از امید میشود و با خسیسی نمیخواهم از حس و حالم چیز زیادی بنویسم! بس که میترسم از این حجم امیدواری و. خوشبختی در حرفه ی پژوهشی ام! چیزی که عمری آرزویش را داشته ام و انگار احساس میکنم در نزدیکی من است.. به لطف پروردگارم.. به کرم و بخشش بی نهایتش.. بله! تکلیفم را به یکی از اساتید نشان دادم، با ترس و نارضایتی از خویش، منِ آکادمیک میدانستم که این پروژه تمام نشده و تنها مدخلی برای ورود به آن نوشته ام! اما، اما، اما.. سه استاد کلاس متعجب بودند، آنقدر تشویق شدم و آنقدر تحسین نثار کار پژوهشی و شیوه ی کارم شد که برایم باورکردنی نبود و نیست حتی! خلاصه اش اینکه گفتند قطعا من از اعضای پژوهشگر همکار موسسه خواهم شد.. بعد کلاس هم نشستند و با من در مورد پروژه های موجود حرف زدند و به دلیل دوری راه و مسافتم قرار بر جلسات اسکایپی هفتگی گذاشته شد و حضوری ماهیانه.. جمعه اولین قرار اسکایپی ماست و به امید خدا و بیکران رحمتش وارد پروژه میشوم به صورت رسمی... 

حالم خوب است.. هوا خوب است.. پاییزی خوب و بی نظیر در انتظار به پایان رسیدن است... 

من صبر کرده ام.. درد کشیده ام.. با تمام سلولهای بدنم درد کشیده ام.. تحقیر شده ام و توهین شنیده ام.. شمایی که اینجا را میخوانید نمیدانید درسه سال گذشته بر من چه رفت و. چگونه رفت؟! دخترک نازنازی و رویایی و همیشه مرفه آنقدر تحمل کرد و سکوت کرد و درسکوت صبر کرد و دم نزد که آرام آرام از درونش زنی جوان با روحیه ای سخت تر پا به عرصه گذاشت.. من در آن سه سال همه چیزم را از دست دادم.. حتی یکی از عزیزترین عزیزانم را برای همیشه به خاک سپردم تا بی چیزی و بی کسی و نداشتنهایم تکمیل شود.. حال خوب امروزم نتیجه و پاداش تمام صبرهای من است.. من صبر کردم و در سکوت هبچ نگفتم! هیچکس نمیداند چطور گذشت و. چه گذشت.. 

  • Ella **

حال خراب و روح بیچاره ای دارم! 

آدمها! انسانها! موجودات متفکر! چقدر شما مایوس کننده هستید.. چقدر بدی در شما هست که میلیون سال گذشته و تمام نشده... چقدر سرخورده ام! چقدر ناامیدم از شما.. از وجود بی وجود بعضی از شما...

  • Ella **

با حال خراب و سنگین بیدار شدم.. قلبم از فشار اندوه درد می کرد.. عجب تقارن احمقانه ای! همین امروز که کنت قرار است این دو روز را خانه باشد و من ذره ای پرایوسی برای فرو رفتن در حال خرابم ندارم!! همین امروز دقیقا؟! و چقدر این حال های خراب بی دلیل توضیح دادنش سخت است و توضیح ندادنش سوتفاهم می آورد و آخربن چیزی که الان می خواهم قیافه ی گرفته ی گنت است که به حال خرابم اضافه شود... 

چه می خواهم؟! چه چیز خوبم می کند؟! 

خوب که فکر می کنم تنها و تنها یک چیز در مغزم فریاد می زند.. طبیعت.. طبیعت می خواهم.. برای رهایی از این اندوه بی دلیل خفه کننده تنها و تنها درختان شفایم می دهند..

 که آنهم گویا امکانش نیست!! استدلال کنت این است!! اینگه ما تازه ۵ هفته است به خانه جدید آمدیم و ۶ هفته دیگر عازم یک سفر خیلی عالی هستم آیا کافی نیست که حالم خوب باشد؟؟ واقعا آیا نیاز به گشت و گزار هست؟! از دو روز تعطیلش بابد استفاده کامل را ببرد و کتابش را با سرعت بیشتری ترجمه کند!! اینکه خانه ی ما همچنان تازه است و من چندوقت دیگر به سفر می روم یک بحث است، اینکه این حجم کمبود هوا و طبیعت دارم یک بحث جدا.. اصلا من چرا همیشه منتظر کنت می مانم؟! این چه روحیه ی نکبتی وابسته ای است که تمام خوشی و شادی ام بابد منوط به حضور او باشد؟! کافی است اراده کنم و ده دقیقه بعد پیاده در جنگل زیبایی راه بروم.. درست است که طبیعت گردی و جنگل نوردی نیست و آدمهای بسیاری اطرافم هستند.. اما درخت دارد.. هوا هست.. صدای حیوانات و بوی مست کننده که هست.. منتظر دبگران ماندن هیچ وقت به جایی نمی رسد.. حال بد هرکس را. فقط خودش خوب می کند.. انتظار و توقع دو اصل همیشه ناامید کننده ی روابطند.. خودت! خودت چند مرده حلاجی؟!

  • Ella **

غمگین و دلزده ام.. از آدمها.. از زیاده خواهی و طمع و آز و حسادت شان.. از چشم ناپاک و تنگ نظری و بخل و کینه.. از خواست برای بهتر بودن و جنگیدن بر سر این ترین ها.. من هم بکی از همین آدمهایم لابد.. که اطرافم میبینم و دیدنشان حالم را خراب می کند به منتهای درجه...

آدمهایی که من را از نزدیک می شناسند می دانند که دوست و دوستی برایم چه جایگاهی دارد.. دوستان فراوانی دارم.. از هر قشر و هر شخصیت و هر عقیده و باور..  دوستانم با تمام وجود دوست دارم و هر آنچه در توان داشته باشم دریغ نمی کنم.. و از آنجا که دهانی بس قرص و ذهنی بی قضاوت و گوشی خوب برای شنیدن دارم اغلب کسانی هستند از دوستان دور و نزدیک که با من حرف می زننذ.. درد و دل می کننذ.. راه حل می پرسند.. هر چقدر هم این رابطه قدیمی تر شود ارزشش برایم بیشتر و ببشتر می شود.. دوستانم به معنای واقعی سرمایه های من بودند و هستند...

اما.. قسمت تلخ و دردآور ماجرا اینجاست که همه مثل من به دوستی نگاه نمی کنند.. و آخ که درد دارد.. درد دارد.. می دانید؟! منفی بودن و حس بد را از غریبه ها و حتی فامیل و آشنا می شود تحمل کرد، تاب آورد و هضم کرد، ولی از دوست نمی شود.. اسمش دوست است دیگر.. تاب آوردنی نیست...

از دوستی قدیمی.. دوستی ۱۶ ساله.. نامهربانی دیده ام.. غم و تلخی این ماجرا برایم تمامی ندارد.. دلشکسته و پریشان مانده ام که چرا؟! چطور؟! 

دلزده ام.. از آدمها و دوستی های دروغین شان.. از تنگ نظری.. از تنگ نظری.. از تنگ نظری!

  • Ella **

نشسته ام روی صندلی های سرد خیابان شریعتی.. بیشتر از یک ساعت است که نشسته ام روبروی مغازه ی لوستر فروشی احمق! که ساعت دارد از ۱۰ هم رد میشود و نیامده.. 

تهرانم.. با بابا و پسرعمو آمدیم.. تمام شب را بابا راند و پسرعمو حرف زد و من روی صندلی عقب بر رختخوابهایی که بابا برایم پهن کرده بود، تخت خوابیدم.. خنده دار است ولی بابا هنوز من را دختر کوچکی می بیند که باید صندلی های عقب را با بالشت و پتو برایش پر کرد تا مسیر را بخوابد.. به کنت گفته بودم، از این عادت بابا.. دیشب که به چشمش دید تحت تاثیر قرار گرفته بود.. پدرم در آستانه ی ۶۱ سالگیش دختر ۳۰ ساله ی متاهلش را هنوز کودکی می بیند که نیاز به جمع و. جور شدن و کمک دارد و از پس خودش بر نمی آید...

رابطه ی من و بابا در چندسال گذشته وخیم بوده و هست.. یک ناراحتی مزمن وریشه دار.. اما تهش انگار ریشه هایی است سفت و سخت، عمیق، پایدار.. که رابطه ی والد و فرزندی را با وجود تمامی زخم هایی که به همدیگر وارد کرده اند، آسیبهای ناخواسته ای که ایجاد کرده اند، همیشگی نگه می دارد.. کاش زمان بگذرد، زخمها کمرنگ شود.. و روزی برسد که با حرف. یا به احتمال زیادش بدون حرف این حس منفی من از بین برود.. ببخشم و بخشیده شوم.. رها شوم و آزاد... 

روزهای پرمشغله ی فراوانی را خواهم گذراند.. تا جمعه که برگردم.. کارهای بسیار است برای انجام دادن، چند ملاقات، یک سری هماهنگی ها، و کمی خرید باقیمانده برای خانه مان... 

برویم که روزهای بدو بدو سخت درتهران پیش رویم است...

  • Ella **

زندگی ام روال درستی هنوز ندارد.. 

باقیمانده کارعا و وسایلی که گوشه و کنار بدون جا هستند و ظرفهایی که قرار است خریداری شوند هنوز گوشه ی خانه و ذهنم سنگینی می کنند! ساعت خواب و بیداری ام بهم ریخته، برنامه مان نظم قبلش را از دست داده.. از سالم خوری و ورزش و کتاب منظم و زبان و ساعت خواب تنظیم شده بسیار فاصله گرفته ایم.. 

باید تکانی اساسی بدهم به زندگی..  بدهم! بله بدهم.. درست است که خواسته ی کنت هم نظم و پاکیزگی پیشین است ولی حقیقتش این است که مردها هیچ وقت نمی تواننذ در این مقوله موفق باشند.. انگار همیشه سکان زندگی به دست زنان می افتد.. بعد از ازدواجم ذهنم نحوه ی زندگی هر زوجی را تحت تاثیر زن خانواده می داند! از بدیهیاتی که قبل ازدواج نمی دانید!! می فهمید زنانگی فقط در معنای ناز و عشوه و بسا سیاست و حیله نیست!! زنانگی جاری شدن در زندکی است.. جاری می شوی و با جاری شدنت نرم نرم سنگها را میتراشی.. هرچند که مردها این را نبینند و. ندانند و تاثیرات زنهایشان را هیچ بدانند، اما این ما هستیم که به واقع زندگی را، هسته و روح حیاتی آن را به دلخواه خودمان شکل میدهیم...

  • Ella **