می نویسم

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

باید بنویسم که این چند روز چه شد و بر ما چه گذشت! رسالت روزانه نویسی شرح و ثبت لحظات است... 
آن روز که سالگرد ازدواج ما بود و من هیچ امیدی به سورپرایز شدن نداشتم را نوشتم.. اما ننوشتم که وقتی بعدازظهر کنت آمد چقدر شگفت زده شدم! برخلاف آنچه فکر میکردم... در را باز کردم و دیدم کیک به دست لبخند می زند.. خندیدم و شاد از اینکه چیزی برای شادی من پیدا کرده، یادش بوده... کیسه ی زباله را دادم به دستش و با خنده گفتم فعلا این راببرد پایین تا بعد کادویش را حساب کنم.. داشتم تلاش میکردم کیک را بدون خط و خراش بیرون بیاورم که وارد شد، با یک گلدان بزررررگ ارکیده، با چهار شاخه و پنج برگ وچهار گل و چندین شکوفه...قلبم از هیجان و شگفتی پر شد و دهانم باز مانده بود! ابن یک قلمش را هیچ فکر نمی کردم! می دانستم این فصل سال ارکیده آنهم فالانوپسیسش بهیچ وجه اینجا پیدا نمی شود.. و وقتی تعریف کرد چطور پیدایش کرده بود هزار چشمه ی شاد بود که درقلبم قل قل می جوشید... 
اگر انتظار بک داستان رمانتیک هپی اندینگ را دارید که سخت در اشتباهید!!  
زنگ زدم به مامان و. گفتم با بابا غروب بیاید تا کیک ببریم و دورهمی چای و کیکی بخوریم... قبل آمدن مامان اینها، درست آن موقع که چای و. میوه ات حاضر است و لباست را پوشیدی ورپی مبل با لذت لم داده ای، آن قسمت که بهتربن قسمت هر مهمانی است، دعوایمان شد!! یک بحث بیخود سرانتخاب نوع فر! مامان آمدبدون بابا و گفت که بابا کار داشته است... با قیافه هایی که داد می زد ناراحتیم چندعکس مسخره گرفتیم وسریع کیک خوردبم و مامان رفت.. کنت رفت که بخوابد!! من هم بساط فیلم دیدنم را مهیا کردم.. او خوابید و من در سکوت فیلم دیدم و حتی یکی دوقطره اشکی هم ریختم و مرثیه هایی هم نوشتم درباب کوتاهی وگذرایی شادی و از این حرفهای مواقع دلتنگی! فردایش کنت زد.. خواب بودم که زنگ زد.. بیدارشدم حرف زدیم خندیدیم و به کل یادم رفت که چه راحت آدمی خوشی هایش را به خودش کوفت می کند!! 
مابقی روزهایش را به استراحت مطلق و. کمردرد گذراندم.. کمی تا قسمتی بهتر شده ام... 
دیروز هم با فهیم و امیر رفتیم و بعد از مدتها حسابی درجنگل چریدیم و آتیش بازی کردیم... 
الان؟ نشسته ام! طبق معمول ظرفها من را صدا می زنند.. خانه جارو می خواهد.. تیزکاری می خواهد.. لباس ها خشک شده اند وباید جمع شوند.. ترجمه صدایم می زند.. داستان های نصفه کاره ی ارمنی صدایم می زنند.. ولی صدای تخت از همه بلندتراست! می گوید بیا بیخیال همه چیز یله بدم رویم ولحافت را بکش تا بیخ گلو و کتاب بخوان،یا حتی فیلم ببین، اگر خواستی وسطهایش چرتکی هم بزن.. صداها همه ناکافی است! همچنان نشسته ام و مینویسم... 
ناهار؟ قرمه سبزی بار گذاشته ام با کته ی کم نمک بی روغن رعفرانی... 
  • Ella **

رگ سیاتیکم گرفته است.. از بالای باسن و زیر کمرم می کشد تا زانو و بعد انگشتان پا! درد بی امان لاینقطع.. دردی که اینبار پاهایم را کبود کرده است.. افتاده ام یک گوشه ی تخت و از این پهلو به آن پهلو، از این کتاب به آن کتاب و از این اپ به آن اپ.. ظرفها در سینک مانده اند، خانه تمیزکاری اساسی می خواهد، ناهار نپخته ام.. خلاصه که حال و هوایم هیچ خوب نیست! 

 امروز سومین سالگرد ماست.. سومین سالی که از ازدواج مان می گذرد.. از فردا وارد روزهای سه سالگی می شویم.. برلی امروز کلی برنامه داشتم.. کلی فکر.. هبچکدام نشد.. پیش بینی هایم درست در نیامد.. فری که اینترنتی خریده بودیم نبامد که با آن کیک رویاییم را بسازم! پولی که می خواستیم نرسید که یک بار دیگر برویم سفر، همانجا که ماه عسل بودیم و تمام این سه سال گوسه ای از من آنجا جا مانده و می خواهد دوباره برگردد.. دوربینی که نتوانستیم بخریم.. و من که دردمند افتادم گوشه ی خانه و حتی یک جشن کوچک خودمانی هم نشد که بشود... 

این سالگرد هر چه هست، وضعیتمان هزار برابر بهتر از پارسال و سال قبل ترش است.. کابوس همیشگی گیر افتادگی نفرینی تمام شد.. هر چه هست، اینکه خانه ای داریم و من روی تختش دراز کشیده ام، هر چند با درد و کلافگی، شیرین است و به یاد ماندنی! 

شاید هم بزرگ می شویم و می گذرد روزها و ما چه بخواهیم و چه نخواهیم به ماه و عدد و روزهای خاص بی تفاوت تر می شویم.. اینکه آیا خوشحالی یا نه صدها بار مهمتر است از جشن گرفتن روزهای خاص.. اینکه آرام باشی و قلبت مملو از رضایت قطعا هزاران بار برایت لذت بخش تر از جشن می شود.. 

از قبل با کنت قرار گذاشته بودیم که هدیه ی جداگانه نخریم، پولهایمان را یکی کنیم و به خودمان دوربین هدیه دهیم.. ایده مال من بود! چرا که کنت دو سال پیشش را به بدترین شکل ممکن یادش رفته بود سالگردی داریم و هدیه یا گلی حتی! باید خریداری شود.. پس خودم علاج پیش از واقعه کردم و پیشنهاد اشتراکی دادم و سورپرایز شدن را به کل خط کشیدم.. پولمان که نرسبد دوربین را بخریم و به ماه بعد موکول شد.. من هم دلم را خوش نکرده ام.. می دانم خودش را می آورد و خودش! نه دروغ است.. دلم میخواد در را باز کنم و دسته گلی ببینم.. کارتی، کتابی.. نه چیز بزرگ.. یک چیز کوچک... چرا مردها نمی دانند چطور می توانند خیلی آسان ما را خوشحال کنند! ما هم نمیدانیم آن ها را؟!

  • Ella **

زندگی ام روال درستی هنوز ندارد.. 

باقیمانده کارعا و وسایلی که گوشه و کنار بدون جا هستند و ظرفهایی که قرار است خریداری شوند هنوز گوشه ی خانه و ذهنم سنگینی می کنند! ساعت خواب و بیداری ام بهم ریخته، برنامه مان نظم قبلش را از دست داده.. از سالم خوری و ورزش و کتاب منظم و زبان و ساعت خواب تنظیم شده بسیار فاصله گرفته ایم.. 

باید تکانی اساسی بدهم به زندگی..  بدهم! بله بدهم.. درست است که خواسته ی کنت هم نظم و پاکیزگی پیشین است ولی حقیقتش این است که مردها هیچ وقت نمی تواننذ در این مقوله موفق باشند.. انگار همیشه سکان زندگی به دست زنان می افتد.. بعد از ازدواجم ذهنم نحوه ی زندگی هر زوجی را تحت تاثیر زن خانواده می داند! از بدیهیاتی که قبل ازدواج نمی دانید!! می فهمید زنانگی فقط در معنای ناز و عشوه و بسا سیاست و حیله نیست!! زنانگی جاری شدن در زندکی است.. جاری می شوی و با جاری شدنت نرم نرم سنگها را میتراشی.. هرچند که مردها این را نبینند و. ندانند و تاثیرات زنهایشان را هیچ بدانند، اما این ما هستیم که به واقع زندگی را، هسته و روح حیاتی آن را به دلخواه خودمان شکل میدهیم...

  • Ella **
دیشب تصمیم گرفتم که سراسر امروز صبح را در رختخواب بمانم! 
این یک استراحت اجباری تجویز خودم است.. بعد از روزها سر و کله زدن با انواعی از اوستاکاران مختلف، و حرص و جوش در طیف ها و ابعاد مختلف و گاها حتی گریه ها!! این استراحت اجباری است.. 
هر چند که حوصله ام بی نهایت سر رفته و هیچ ایده ای ندارم که چهار ساعت باقیمانده تا آمدن کنت را چگونه بگذرانم اما کماکان تصمیمم بر ادامه این روند است! 

اینترنت خانه وصل نشده، از صبح کتاب خوانده ام و هر از چندی پیامی حواب دادم، چند تلفن هماهنگی هم بوده که همان اول صبح پیگیری کردم.. و حقیقتا کاری برای انجام ندارم! فکر کنم به همین روند آرام کتابخوانی ادامه دهم تا کنت برسد... 

خانه هنوز کامل نیست، خرده ریزهای بسیاری احتیاج دارد.. فعلا در حد امکان با نداشتن ها میسازیم تا آرام آرام خریداری شوند.. بعضی به زمان طولانی نیاز دارند که بودجه فراهم شود و بعضی هم منتظرند که من بروم و تهران و خریدشان کنم و بیاورم! 
علاوه بر وسایل، یخچال و کابینتهای خوراکی هم نیاز به پر شدن دارند.. قرار بر امروز غروب است.. پس به این تنبلی استراحت وار احتیاج بوده، میبینید؟! بعدازظهری پرکار در انتظارم است! 

خانه ام.. خانه مان.. آخ.. کاش هیچ وقت یادم نرود شوق رسیدن بهش.. کاش ابن شیرینی وصال تا همیشه یادم بماند.. کاش یادم نرود که خداوند پاداش صبرت را می دهد.. صبور باش، سربلند و سخت!
  • Ella **

اگر چه بارها قول داده ام که می نویسم و ننوشتم و به قول های نوشتاری ام خیلی اعتباری نیست! ولی این یک بار را واقعا وقت نداشته ام.. در چند روز گذشته بی اغراق از ۷ صبح تا ۹ شب و گاها بیشتر کار کرده ام، اگر دو سه ساعت میانی ناهار و استراحت را لحاظ کنیم هم چیزی نزدیک ۱۲ ساعت!

مدام بین خانه ی مامان و خانه ی خودمان در رفت و آمد بوده ام.. مدام جمع کرده ام، بار زده ام، کم و زیاد کرده ام، برده و آورده ام، شستم و سابیده ام، و چند فعل کاری خانگی اضافه تر!! 

بله، به امید خدا ما بالاخره و بعد از ۳ سال که از عروسی مان گذشته، رسما وارد خانه مان شدیم... خانه ی زیبا و دلپذیر و کوچک و امن مان.. خانه ای که برایش روزها و روزها صبر کردم، حرف شنیدم، تحقیر شدم، در سکوت و گاه بی تابی صبر را ادامه دادم.. این پاداش من است! تمام و کمال... پاداش ۳ ساااال آزگار سختی است.. از آن جنس سختی که تا ازدواج نکرده باشی نمیدانی ۳ سال در انتظار خانه ماندن چه زجری دارد... 

وسایل نو و تمیزن، با بوی تازگی، تمامشان محصول روزها و ماهها فکر بوده است.. اینکه چه وسایلی، چطور و از کجا خریداری شود که هم سلیقه ی ایده آل گرای زیباپسند ما را راضی کند و هم از بودجه ی نهایی فراتر نرود.. که رفت البته! و فدای سرمان که رفت! پول را دوباره بدطت می آوریم و پس انداز می شود اما این روزها که دیگر برنمی گردد!

۳ سال می دانی چیست؟! 

بخدا نمی دانی! اگر نچشیده باشی طعم انتظار را!

دعایمان کنید...

  • Ella **

آش پخته ام.. خواسته بودم دو کاسه بشود به قدر ناهارمان، اما شد یک قابلمه ی سایز 32.. قابلمه سایز 32 می دانید چیست؟ اگر یکبار هم برای خرید جهیزیه و کاسه بشقابهای مربوطه، کلمه ی قابلمه را سرچ کرده باشید با ابعاد و اندازه های قابلمه خوب آشنایید... همان سایز خیلی بزرگش را می‌گویم!! دیشب که باران بارید و اولین باران پاییزی بود دلم خواسته بود کاسه آش داغی باشد.. باران دعایم را بی جواب نگذاشت و نم نمش همچنان تا امروز ادامه دارد.. بله.. در قابلمه‌ی 32، آش رشته ی مخصوص خودم را پخته ام.. حبوبات و پیاز داغ فراوان و کشک کم، بعد موقع سرو رویش را پر می‌کنم از کشک و بعد پیاز داغ و سیر داغ و نعناع داغ، نان تازه و سبزی خوردن و پنیر هم که همیشه باید کنار آش بیاید... امممم... هرچند که هیچ کس یه جز من اینقدر عاشق این مدل آش نیست.. کنت آش های مادرش را دوست تر دارد که با دوغ و ماست و کشک پخته می‌شود.. دیگر اینکه مامان این‌هایم هم سفر چند روزه‌ای رفته‌اند و عملا آش‌هایم روی دستم مانده و در این روزگاری که همسایه به همسایه‌اش سلام نمی‌کند هم بردن کاسه‌ی آش در خانه‌ی این و آن کمی خنده دار است شاید! هر چند که شدیدا دلم می‌خواهد آش‌ام را ببرم و به نیت مامان‌جون ‌ام خیرات کنم... مثل همان قدیم‌ها.. مامانجون کاسه های گل سرخی اش را پر از آش های کشک و ترشی کند و یک در میان بچیند و مدام سفارش کند که چطور تعارف کنم و کجا بروم و چگونه بدهم.. بعد هم راه لیفتم بروم به هر خانه کاسه آشی بدهم، بشنوم قبول باشه، و بعد آنطور که مامانجون سفارش کرده بگویم قبول حق.. و بعد با صلوات و فاتحه کاسه‌ام را بردارند و بمانم پشت در که کاسه‌ام را برگردانند... اینها خیالات است.. خیالات بی بازگشت... بروم.. بروم و فکری به حال آش های زیاده کنم، که اگر بمانم و بیشتر از مامانجون بگویم اشکهایم دریا می شوند.. و آش ام خراب... بروم...

  • Ella **

وبلاگ را که می ساختم، گفتم این بشود روزانه نویسی.. خاطرات و احساسات و تجربیات.. ولی.. نمی دانم چرا نمی نویسم.. در این روزگار کمی وبلاگ نویس ها و وبلاگ خوان ها، وبلاگ جای امنی است.. می شود نوشت.. می شود حرف زد.. گریه کرد.. تجربه کرد.. خندید.. رقصید...

کاش بنویسم.. کاش بنویسم تا یادم نرود.. تا ببینم قدمهایم را.. هدفهایم را.. خودم را...




  • Ella **

اینکه امروز شنبه ترین شنبه است..1 مهر و شروع نیم سال دوم و زندگی جدیدی که به زودی آغاز می شود.. من را بر آن داشته که برای باری دیگر وبلاگی بسازیم و بنویسم...

به امید روزهایی سرشار، دوستانی خوب و نوشتاری جاری...

  • Ella **