می نویسم

۱۲ آذر ۹۶

يكشنبه, ۱۲ آذر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۵ ب.ظ

آن استاد اولی بود؟! استاد م .. جمعه قرار اسکایپ داشتیم.. حرف زدیم و نظراتم را شنید و بعد از یکسری همفکری ها، به حول و قوه ی الهی پروژه ی همکاری من با ایشان شرو ع شد! برای شروع هم یک کتاب تخصصی 200 صفحه ای برای ترجمه برداشته ایم و من روی آن کار میکنم! استاد ترجمه را چک میکنند کامنت میگذارند و بعدتر که کتاب به پایان برسد این ترجمه را وارد پروژه اصلی تحقیقاتی که تالیف مدل است، میکنیم! کمی نزدیک به 3 ماه برای آن وقت دارم.. و از امروز شروع کرده ام! با احتساب روزی 3 صفحه و سفر و برنامه های جانبی و روزهای بی حوصلگی حتی! پیش بینی ام این است که سه ماهه تمام می شود.. امیدوار، خوشحال، نگران و منتظر هستم...


دیروز هم نوبت آمدن خانم پ بود! خانم پ را تازه پیدا کرده ام.. قبل آمدن به این خانه ی جدید.. آمدنش خوب است و کمک رسان.. در سکوت کار می کند و اهل غیبت و حرف زدن و تعریف از زندگی خودش و دیگران نیست.. به خواسته هایت توجه می کند و سعی می کند کارش را به ایده ال تو نزدیک کند.. زن مومن و بااعتقادی است... و تمام اینها باعث میشود چشمانم را به کم و کاستی ها ببندم و از آمدنش استقبال کنم... روزهای آمدنش خوب است! یکجور خوبی پاکیزگی روحی و جسمی برای من و خانه می آورد.. با همدیگر در سکوت کار میکنیم و کار میکنیم.. در سکوت مطلق! و آخ که چه لذت عمیقی دارد در سکوت پاک کردن الودگی ها... خلاصه که امروز خونمون از پاکیزگی برق می زند و حال من یکجور خوبی سبک است..


دیگر اینکه بالاخره کارت ملی هوشمند دار هم شدیم! یک عدد الای متعجب با چشمانی به غایت گشاده و لبی که گوشه اش کمی تا قسمتی بالاتر از آن یکی رفته! روی کارتم نشسته است.. از صبح هی به عکسم زل زدم و کنار عکس 15 سالگی ام (آن یکی کارت ملی) گذاشتم و قلبم از اندوه و ترس و بهت پر شد... 15 سال از زمان کارت اولی گذشته.. من دیگر نوجوان 15 ساله نیستم.. زنی 30 ساله ام! در بطن زندگی و در حال تلاش مضاعف برای بودن و خوب بودن و خوب ماندن..


یکی از راههای دلجویی من از خودم سوپ پختن است! سوپی مخلط از هر چه که در یخچال یافت می شود و نمی شود! هیچ قاعده مشخصی هم ندارد! فقط هر چه به دستت می رسد باید به آن اضافه کنی! و در آخر میکس کنی و با روغن زیتون و آبلیمو و سبزیهای خشک منتخب میل کنیم! چیزی شبیه به غذای کودک! پوره هایی بین برنج و سوپ که به بچه های خیلی کوچک می خورانند! یک طور بازگشت به کودکی با چشیدن طعم و مزه و بافتی مشابه کودکی.. یک طور بازگشت درمان کننده.. بازگشت برای مواقع اضطراب به قصد آرامش... نمی توانم وصفش کنم خوب! چه حیف! باید یک زمانی یک پست اصلا به آن اختصاص دهم بس که در روح و روان من اثر میگذارد این سوپ خاص! خلاصه که امروز برای خودم سوپ مخصوص پخته ام.. از جمعه مغزم مدام فریاد میزد سوپ! حتما دلیلی دارد درونی تر و ناخوداگاهانه تر که من از آن بی خبرم! به حرف دلش گوش کرده ایم و منتظر آماده شدنش نشسته ایم...


امان از درد پشت و گردن و کمر! امان!
  • Ella **

نظرات  (۱)

خانم پ ام آرزووست
پاسخ:
اتفاقا خانواده همسرش شهر دانشجویی شما هستن! زیاد میاد اونورا!! 
میخوای بگم بیاد پیشت اینبار؟؟:)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی