می نویسم

۷ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

غمگینم.. غمگین و سردرگم با ذهنی آشفته و لنگ در هوا.. و از همه مهمتر ترسیده! 

حالم خوب نیست.. حوصله ام به هیچ چیز نمیکشد.. می ترسم.. می ترسم.. می ترسم! 

نمیخواهم دوباره به همان گردونه ی معیوب ترسناکی که تمام سه سال گذشته با آن جنگیدیم، باز هم مواجه شوم.. نمیتوانم میدانی؟! نمیتوانم! درست است که من الای پیشین نیستم! در ان سه سال به قدر تمام سی سال زندگیم سختی کشیدم و ترسیدم و غصه خوردم و صبر کردم و در نهایت عاقل و بزرگ از آن درآمدم... اما با گذراندن آن شیره ی وجودی من هم کشیده شد.. نمیتوانم به آن روزها برگردم! انصاف نیست! تنها ۶ ماه از این آرامش شیرین و حال خوبم گذشته، تازه دارم میفهمم که که هستم و چه میخواهم و به کجا میخواهم برسم! نمیتوانم ابن انرژی مغید و سازنده را بار دیگر بر اضطراب های بی پایان ببازم! 

چقدر آدمیزاد عجیب میشود! من که زمانی هر آنچه که داشتم و نداشتم را به مامان میگفتم.. دیگر لب از لبم باز نمیشود که بگویم از درد و سنگینی بار قلبم! مامان و بابایم هبچ وقت نفهمیدند چقدر سخت گذشت برمن! و هیچ وقت هم نخواهند فهمید.. لبانم مهری سخت از سکوت و تحمل دارد... 

امروز به کنت نگاه میکردم! پشت شیشه و روی تراس نشسته بود! پکهای عجیب و محکم و هیجانی اش به سیگار را اولین بار بود که میدیدم! قلبم از غم و اندوه و ترس لبالب شد... طفلکم! چقدر تو باید زیر فشار باشی که این ریکشن متفاوت را نشان دهی! آنهم تو که همیشه آرام و آهسته و باطمانینه تنها سیگار را به لب میبردی! 

از این موضوع با هم حرف میزنیم و تنها به تعداد راههای پیش رو و امکانات و توانایی هایمان اشارات مختصری میکنیم.. جفتمان اما از آنچه واقعا در قلبمان است، از این حجم تلخی و بی انصافی و ترس و تعلیق.. هیچ نمیگوییم! 

چکار میشود کرد خداوندا؟! راه.. راه.. راهم را نشان بده...

  • Ella **

منتظر نشسته ام، حاضر و آماده! که کنت بباید و برویم خرید مایحتاج منزل.. خالی بودن یخچال در خانه ی ما معمولا بعید است جرا که دو عدد شکموی واقعی در آن زندکی می کنند! اما اینبار واقعا خالی است.. یک عدد پیاز و یک عدد خیار! کمی میوه های زمستانه ی باغ و تمام! کاهو و کرفس و اسفناج و گوجه و سبزیجات که قوت غالب من است تمام شد، همین دیروز! مابقی هم نرم نرم تمام شدند! نگویم از قفسه ی حبوبات و رب و دستمال ها و اینها که خود آنها هم روضه دارد! 

بله نمی رسم! به هیچ چیز نمی رسم! مثل اسب میدوم و باز هم نمی رسم! دو پروژه ی سنگین دارم که تمام انرژی و ذهن من را خالی می کند! به خودم هم نمی رسم.. خانه که هیچ! از خانه ی برق افتاده دیگر خبری نیست! منوط کرده ام به زمانهای آمدن خانم پ! آخ که روضه ی واقعی الان تمام گوشه کنارهای تمیز نشده ان! یخچال و گاز و کف! هیچی دیگه! خواستم بنویسم یک کار پژوهشی گرفتم و یادم رفت به کل چطور زندگی می کردم!! 

اما خوب است می دانید؟! بی نظیر است! بی نظیر! 

بیایید در گوشتان بگویم رویایم چه بوده و. هست؟! از خیلی پیش! از همان دبیرستانم! دلم میخواست از خانه کار کنم که محقق شد به تازگی و هفته ای دو سه روز بروم جایی برای تدریس که محقق نشده هنوز!! آخ خداوند رحیم بخشنده میدانی که مادی و معنوی چقدر به آن نیازمندم! منتظرم ببینم چه میکنی دیگر!! من فقط و فقط به خودت چشم دوخته ام... 

فردا و پس فردا هم کنت نیست.. تصمیم گرفته ام بمانم خانه و کار کنم! مامان از همین الان اصرارهایش را. شروع کرده که چرا تنها!؟ اصلا چطور تنها شب بخوابی؟! یاددشان رفته بخدا! من هم یادم رفته حتی! چطور در آن سن و سال کم ۹ سال در آن ابرشهر غول پیکر پایتخت تنها و تنها خانه داشتم و زندگی میکردم... مستقل بودن! چقدر از آن استقلال کم در من مانده است....

  • Ella **

خیلی حرفها دارم برای نوشتن.. خیلی خیلی! 

اتفاقات زیادی پبش امد در همین چند روز نبودنم.. تفریح کردیم، خندیدیم، حرفهای خوب و امیدوارکننده شنیدیم، به راههای پیش رویم فکر کردیم و در اخر خیلی گریه کردم! باید بنویسمش که بماند برایم! این تجربه ی ارزنده ی تلخ را که دری از درهای گذشته ام گشود.. چقدر حرف برای نوشتن دارم! از کجا شروع کنم؟! 

خب چهارشنبه که تعطیل بود و مثل دو هفته ی پیشش پنجشنبه را هم خودمان تعطیل کردیم و از سه شنبه عصر رفتیم خانه ی تعطیلات! مامان اینها دو عروسی پشت هم داشتند و نیامدند.. اینبار هم قرار بود تنها باشیم! آنقدر تجربه ی دو هفته پیش دلپذیر بود که با تمام وجود در انتظارش بودم.. در انتظار قدم زدنهای مدام ارام صبح زود و دریای بیکران ابی ارام و صدای موجهایش... 

چارشنبه با استادم قرار داشتم، در خانه ی تعطیلات او! که با شهر تعطیلاتی ما تقریبا ۳ ساعتی فاصله داشت! و از شهر زندگی ما ۶ ساعت!! این اتفاق خنده داری است که تنها شمالی ها آن را میدانند! غیر شمالیها فکر میکنند همینکه شمال آمده. اند تمام شهرها به هم نزدبک است و رفت و آمد و فاصله ای نیست! مثل من که تا همین اواخر فکر میکردم بوشهر و بندرعباس نزدیکند و تازگی فهمیدم ببش از ۱۰۰۰ کیلومتر فاصله دارند!! خلاصه صبح راه افتادیم و حدودای ظهر رسیدیم، ۲ ساعتی به بحث و بررسی راجع به پروژه گذشت و ژورنالهای بی نهایت بی نظیرش را برای مطالعه و ترجمه در اختیارم گذاشت! و من.. بعله بعله کارم را. با استاد دوم هم آغاز کردم! دعا کنید بتوانم جفت و جورشان کنم! زندگیم مملو از کار مداوم شده است! امیدوارم انرژی و زمانم برکتی ده برابر پیدا کنند و پیش ببرندم! 

پنجشنبه مایدا و خانواده ش آمدند.. همه چیز خیلی خوب بود! کلی جا را گشتیم.. پرنده های مهاجر این فصل را بردیم نشانشان دادیم، ساحل دریا و بچه شان که ازادانه و با تمام وجود غرق خوشی و بازی شده بود.. پذیرایی گرم و. صمیمی و پر و پیمون! همه چیز خیلی خپب بود تا... آخ که نوشتنش هم حالم را. دگرگون میکند.. شب باد بود و طوفان! دریا و ساحل دیوانه وار، موجها با حرکاتی عجیب! با ماشین آنها رفتیم بیرون گشت بزنیم.. کنار دریا هم رفتیم! کنت پیاده شد و من هم خواستم پیاده شوم و این نیروی سنگین باد را بر بدنم حس کنم! در را. باز کردم و ناگهان در با سرعت و. تکانی شدید دور شد، از شدت باد حتی نتوانستم بیرون بیایم، همسر مایدا با سختی در را. بست و برگشتیم! جلوی خانه دیدیم که در ماشین با ضربه خط و خراش برداشته بود... و بقیه ش! بله بقیه بودنشان در سنگینی جوی گذشت که همه به دروغ سعی میکردند حفظ ظاهر کنند! خیلی زود خولبیدند و فردا به محض بیدار شدن و صبحانه خوردن سریع برگشتند! به مایدا گفتم من و. کنت اصرار داریم که خسارت ماشینتان را خودمان پرداخت کنیم! با اینحال من زیر بار عذاب وجدان و غم در حال له شدن بودم! حالم خراب بود و بعد از رفتنشان ساعتها گربه کردم! با کنت حرف زدیم و حرف زدیم و من بالاخره فهمیدم ریشه ی این حال خرابم چه بود! ریشه ام به خاطره ای دور، بیست سال قبل برمیگردد! وقتی فقط ۱۰ ساله بودم و میخواستم از پنجره ی خانه ی میزبان بیرون را. ببینم! نمیدانستم پشت پرده و روی شوفاژ ظرف یادگار مادر صاحبخانه است! ظرف افتاد و شکست... صاحبخانه با تلخی و ناراحتی رفتار کرد و بابا تا خانه که مسافتی ۲ ساعته بود تحقیر و توهینش را. به من ادامه داد!! حتی حالا که مینویسم هم قلبم در فشار مچاله است و بغض گلویم را میگیرد!! با کنت حرف زدیم و رسیدیم به آن جریان! به او گفتم مدام در پژوهشها و صحبتهای استادانم میخوانیم که با کودکانتان درست حرف بزنید، صدای شما صدای میراثی آنها میشود! صدای شما میشود آن ناخوداگاه و صدای پنهانی که در تمام سختیها و زخمها بیرون می اید! بله! ریشه اش همین بود! من بابا شده. بودم و دختر کوچک وجودم را تا جا داشت تحقیز میکردم... 

با مامان حرف زدم و گفتم چه شده.. لحن بیخیال و عادی هرکسی که میشنید و ان را حادثه ای میدانست که تقصیر من یا کسی نبوده و تنها حاصل یک اتفاق بود و هست! به من ثابت میکند که ان تجربه کودکی تاویری عجیب مخرب. بر من داشته است! مامان میگوید اتفاقه دیگه! می افته! اشکال نداره بابا چرا خودتو الکی ناراحت میکنی؟! و من ارام و با لبخند به او میگویم که عذاب وجدان نگیرد لطفا چون قصدش را ندارم، ولی این لحن را باید ۲۰ سال پیش که من کودک کوچکی بودم به کار میبرد که تاثیری چنین بر من نگذارد... 

ترسناک است! این حجم از تاثیر و اسیبی که کارهای کوچک بزرگترها به عنوان والدین معلمان اطرافیان میتوانند بر کودکان داشته باشند.. ترسناک است....

بعد هم تا غروب من و. کنت خانه تعطبلات را جمع و جور کردبم و حالم کمی بهتر شد و برگشتیم.. یک حمام گرم و ملافه های تمیز و تخت فوق العاده مان و تمام!

پایان یک تعطیلات نه چندان خوب... 

خقیقتش اینست که هنوز هم حالم کامل روبراه نیست! منتظرم کمی زمان بگذرد...

  • Ella **

آن استاد اولی بود؟! استاد م .. جمعه قرار اسکایپ داشتیم.. حرف زدیم و نظراتم را شنید و بعد از یکسری همفکری ها، به حول و قوه ی الهی پروژه ی همکاری من با ایشان شرو ع شد! برای شروع هم یک کتاب تخصصی 200 صفحه ای برای ترجمه برداشته ایم و من روی آن کار میکنم! استاد ترجمه را چک میکنند کامنت میگذارند و بعدتر که کتاب به پایان برسد این ترجمه را وارد پروژه اصلی تحقیقاتی که تالیف مدل است، میکنیم! کمی نزدیک به 3 ماه برای آن وقت دارم.. و از امروز شروع کرده ام! با احتساب روزی 3 صفحه و سفر و برنامه های جانبی و روزهای بی حوصلگی حتی! پیش بینی ام این است که سه ماهه تمام می شود.. امیدوار، خوشحال، نگران و منتظر هستم...


دیروز هم نوبت آمدن خانم پ بود! خانم پ را تازه پیدا کرده ام.. قبل آمدن به این خانه ی جدید.. آمدنش خوب است و کمک رسان.. در سکوت کار می کند و اهل غیبت و حرف زدن و تعریف از زندگی خودش و دیگران نیست.. به خواسته هایت توجه می کند و سعی می کند کارش را به ایده ال تو نزدیک کند.. زن مومن و بااعتقادی است... و تمام اینها باعث میشود چشمانم را به کم و کاستی ها ببندم و از آمدنش استقبال کنم... روزهای آمدنش خوب است! یکجور خوبی پاکیزگی روحی و جسمی برای من و خانه می آورد.. با همدیگر در سکوت کار میکنیم و کار میکنیم.. در سکوت مطلق! و آخ که چه لذت عمیقی دارد در سکوت پاک کردن الودگی ها... خلاصه که امروز خونمون از پاکیزگی برق می زند و حال من یکجور خوبی سبک است..


دیگر اینکه بالاخره کارت ملی هوشمند دار هم شدیم! یک عدد الای متعجب با چشمانی به غایت گشاده و لبی که گوشه اش کمی تا قسمتی بالاتر از آن یکی رفته! روی کارتم نشسته است.. از صبح هی به عکسم زل زدم و کنار عکس 15 سالگی ام (آن یکی کارت ملی) گذاشتم و قلبم از اندوه و ترس و بهت پر شد... 15 سال از زمان کارت اولی گذشته.. من دیگر نوجوان 15 ساله نیستم.. زنی 30 ساله ام! در بطن زندگی و در حال تلاش مضاعف برای بودن و خوب بودن و خوب ماندن..


یکی از راههای دلجویی من از خودم سوپ پختن است! سوپی مخلط از هر چه که در یخچال یافت می شود و نمی شود! هیچ قاعده مشخصی هم ندارد! فقط هر چه به دستت می رسد باید به آن اضافه کنی! و در آخر میکس کنی و با روغن زیتون و آبلیمو و سبزیهای خشک منتخب میل کنیم! چیزی شبیه به غذای کودک! پوره هایی بین برنج و سوپ که به بچه های خیلی کوچک می خورانند! یک طور بازگشت به کودکی با چشیدن طعم و مزه و بافتی مشابه کودکی.. یک طور بازگشت درمان کننده.. بازگشت برای مواقع اضطراب به قصد آرامش... نمی توانم وصفش کنم خوب! چه حیف! باید یک زمانی یک پست اصلا به آن اختصاص دهم بس که در روح و روان من اثر میگذارد این سوپ خاص! خلاصه که امروز برای خودم سوپ مخصوص پخته ام.. از جمعه مغزم مدام فریاد میزد سوپ! حتما دلیلی دارد درونی تر و ناخوداگاهانه تر که من از آن بی خبرم! به حرف دلش گوش کرده ایم و منتظر آماده شدنش نشسته ایم...


امان از درد پشت و گردن و کمر! امان!
  • Ella **

بعد از ۲ ساعت کار مدام حالا خونمون از تمیزی برق می زند.. دم نوش چای سبز و دارچین ام را گذاشته ام بغل دستم که با یک تیکه کوچک شکلات تلخ جایزه ام باشد.. ارامش یک بعدازظهر پاییزی، چای آماده، کتاب خوبی که در دست گرفته ام، صدای گهگاه ماشین ظرفشویی و بوی تمیزی حال و هوای دل انگیزی می دهد.. و زندگی همین است.. مجموعه ای از تمامی این لحظات که از ته دل آرام و راضی بوده ای... 

امشب خانه ی مامان اینهای خودم مهمانی داریم.. و مثل تمام مهمانی های دیگر فکر میکنم کاش سریع و راحت بگذرد و تمام شود و به خانه ام برگردم... 

امروز تماسی از یکی دیگر از اساتید داشتم و قراری برای هفته ی بعد گذاشتیم.. صحبتهایی رودررو برای شروع پروژه ی جدید با او! دیروز هم استاد دیگرش پیام داده بود و خواسته بود با حلسات اسکایپ پروژه مان را شروع کنیم! بعله! همزمان در دو پروژه متفاوت دعوت بکار شده ام.. نمی توانم و نمیخواهم هبچکدامشان را رد کنم.. دعایم کنید بتوانم جفت و. جورش کنم.. بتوانم از عهده ی مسئولیت سنگین دو پروژه همزمان برآیم.. میتوانم؟! بله میتوانی...


  • Ella **

نخیر! نشد که نشد.. هرچه با خودم کلنجار رفتم و تلاش کردم که قرص نخورم دیدم نمیشود! یکی از ان قرصهای مخصوص میگرن خارجکی را انداختم بالا و پشت بندش یک چای سیاه گیلان و گل محمدی گذاشته ام که دم بکشد، بلکه این درد از سر و جانم برود.. 

روزهای خوبی را میگذرانم.. آرام، شاد، رضایتی عمیق وریشه دار و جاری در ساعتهایمان، پرامید و چشم اندازی روشن و رویایی در طول مسیر... حالم خوب است.. خانه ام گرم و زیبا و پرنور است.. با کمبودهایم کنار آمده ام و آنجا که زیاده خواهی ها روشن می شوند، خودم را مینشانم جلویش و دانه دانه نعمتهایش را می شمارم.. آنها که آرزوی سالهای پیشینش بوده و اکنون داردشان.. آنها که در مسیر رسیدن به آنهاست.. و آنهایی را که ندارد.. چون در نبود آن و. تلاش برای شدنشان به حکمت و چرایی نبودنش پی ببری و رشد کنی و بعد دارایشان شوی... 

قرمه سبزی ام را بار گذاشته ام که آرام آرام قل بزند و جا بیفتد! همسرک طفلکم امروز و فردا دوباره همایش دارد و پشت بندش یک ارائه، و این روزها زودتر از ۶ برای ناهار نمی رسد... باید غذای دلچسب و نویدبخشی در انتظارش باشد که خستگی و سختی کار با دیگران را از تن و. جانش بشوید... 

جلسه ی هفته ی قبل تهرانم را گفتم؟! نگفتم که.. آنقدر شیرین و باورنکردنی بوده که هی نوشتنش را به تعویق انداخته ام! هنوز هم با یادآوریش قلبم مملو از امید میشود و با خسیسی نمیخواهم از حس و حالم چیز زیادی بنویسم! بس که میترسم از این حجم امیدواری و. خوشبختی در حرفه ی پژوهشی ام! چیزی که عمری آرزویش را داشته ام و انگار احساس میکنم در نزدیکی من است.. به لطف پروردگارم.. به کرم و بخشش بی نهایتش.. بله! تکلیفم را به یکی از اساتید نشان دادم، با ترس و نارضایتی از خویش، منِ آکادمیک میدانستم که این پروژه تمام نشده و تنها مدخلی برای ورود به آن نوشته ام! اما، اما، اما.. سه استاد کلاس متعجب بودند، آنقدر تشویق شدم و آنقدر تحسین نثار کار پژوهشی و شیوه ی کارم شد که برایم باورکردنی نبود و نیست حتی! خلاصه اش اینکه گفتند قطعا من از اعضای پژوهشگر همکار موسسه خواهم شد.. بعد کلاس هم نشستند و با من در مورد پروژه های موجود حرف زدند و به دلیل دوری راه و مسافتم قرار بر جلسات اسکایپی هفتگی گذاشته شد و حضوری ماهیانه.. جمعه اولین قرار اسکایپی ماست و به امید خدا و بیکران رحمتش وارد پروژه میشوم به صورت رسمی... 

حالم خوب است.. هوا خوب است.. پاییزی خوب و بی نظیر در انتظار به پایان رسیدن است... 

من صبر کرده ام.. درد کشیده ام.. با تمام سلولهای بدنم درد کشیده ام.. تحقیر شده ام و توهین شنیده ام.. شمایی که اینجا را میخوانید نمیدانید درسه سال گذشته بر من چه رفت و. چگونه رفت؟! دخترک نازنازی و رویایی و همیشه مرفه آنقدر تحمل کرد و سکوت کرد و درسکوت صبر کرد و دم نزد که آرام آرام از درونش زنی جوان با روحیه ای سخت تر پا به عرصه گذاشت.. من در آن سه سال همه چیزم را از دست دادم.. حتی یکی از عزیزترین عزیزانم را برای همیشه به خاک سپردم تا بی چیزی و بی کسی و نداشتنهایم تکمیل شود.. حال خوب امروزم نتیجه و پاداش تمام صبرهای من است.. من صبر کردم و در سکوت هبچ نگفتم! هیچکس نمیداند چطور گذشت و. چه گذشت.. 

  • Ella **

فردا تایم کلاس ماهانه است.. امشب عارم تهرانم.. 

متاسفانه تحقیقم به نتایح دلخواهم نرسید.. نیمه های راه فهمیدم چقدر به موضوع بی ربط است، زنگ زدم و پیام دادم و پرس و. جو تا که یکی از اساتید گفت بله منظورش این نبوده! آن بوده! فقط بد بیان شده بود!!! خلاصه که وقت کم آوردم و از دیروز به طرز مشکوک و مسخره ای سایتهای انلاینی که به عنوان مرجع استفاده میکردم ارورهای متفاوتی میدهند و باز نمیکنند!! استرس درونم حتی بر سایت و اینترنت هم تاثیر گذاشته احتمالا! وگرنه که جور دیگری توجیه نمیشود.. 

خلاصه که کارم باب دل منِ ایده ال گرا نیست.. . 

یک  موضوع دیگر هم اینکه من شدیدا و عمیقا ارزوی همکاری دائم با موسسه را دارم.. به عنوان یکی از اعضای اصلی.. و شاید سالها بعد از اساتید رسمی آنجا.. فکر کردن به اینکه بشود پژوهشگر رسمی از راه دورشان باشم لذت بخش است.. خیلی! 

دیگر اینکه این چند وقته ننوشتم.. نمیدانم چرا! افتاده بودم روی دور (خب که چی!).. ان دوری. که هرچه بنویسید یا حتی قصد نوشتن کنید به خود می گویید که چی بشه ؟! چه اهمیتی داره این پست؟!... از آن فاصله گرفتم کمی! گویا.. 


اول هفته هم کنت مرخصی گرفت و به تعطبلات چسباندیمش و یک سه روزی رفتیم خانه ی تعطیلات.. من و کنت به تنهایی.. صبح هایش رفتم و زیر خنکی و ملسی آفتاب پاییزش لب دریا قدم زدم.. روز آخر که ساعتهایی هم تنها نشستم لب آب.. به بازی دلپذیر نور و آب نگاه کردم و صدای بی نهایتش.. سگهای تپل خوشحال ساحل که لم داده بودند و پیرزن و پیرمردهایی که امده بودند برای پیاده روی صبحگاهی... و فکرم را رها کردم.. خودم را.. آرزوهایم را.. ترس ها و غصه ها و. کمبودهایم را... 

غر زدن ندارد میدانم! بلکه لذت دارد که هدفی مثل موسسه پژوهشی فردا در انتظارم است... امااا.. با اتوبوس در راه شب و صبح آرژانتین و پشت سرش کلاس و بدو بدوها و ترافیک و سختی تهرانش چه کنم؟!

  • Ella **