می نویسم

۲ آبان ۱۳۹۶

سه شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۵۹ ق.ظ

نشسته ام روی صندلی های سرد خیابان شریعتی.. بیشتر از یک ساعت است که نشسته ام روبروی مغازه ی لوستر فروشی احمق! که ساعت دارد از ۱۰ هم رد میشود و نیامده.. 

تهرانم.. با بابا و پسرعمو آمدیم.. تمام شب را بابا راند و پسرعمو حرف زد و من روی صندلی عقب بر رختخوابهایی که بابا برایم پهن کرده بود، تخت خوابیدم.. خنده دار است ولی بابا هنوز من را دختر کوچکی می بیند که باید صندلی های عقب را با بالشت و پتو برایش پر کرد تا مسیر را بخوابد.. به کنت گفته بودم، از این عادت بابا.. دیشب که به چشمش دید تحت تاثیر قرار گرفته بود.. پدرم در آستانه ی ۶۱ سالگیش دختر ۳۰ ساله ی متاهلش را هنوز کودکی می بیند که نیاز به جمع و. جور شدن و کمک دارد و از پس خودش بر نمی آید...

رابطه ی من و بابا در چندسال گذشته وخیم بوده و هست.. یک ناراحتی مزمن وریشه دار.. اما تهش انگار ریشه هایی است سفت و سخت، عمیق، پایدار.. که رابطه ی والد و فرزندی را با وجود تمامی زخم هایی که به همدیگر وارد کرده اند، آسیبهای ناخواسته ای که ایجاد کرده اند، همیشگی نگه می دارد.. کاش زمان بگذرد، زخمها کمرنگ شود.. و روزی برسد که با حرف. یا به احتمال زیادش بدون حرف این حس منفی من از بین برود.. ببخشم و بخشیده شوم.. رها شوم و آزاد... 

روزهای پرمشغله ی فراوانی را خواهم گذراند.. تا جمعه که برگردم.. کارهای بسیار است برای انجام دادن، چند ملاقات، یک سری هماهنگی ها، و کمی خرید باقیمانده برای خانه مان... 

برویم که روزهای بدو بدو سخت درتهران پیش رویم است...

  • Ella **

نظرات  (۱)

  • محمدباقر قنبری نصرآبادی
  • چه خوب که می‌نویسید.
    خوب‌تر بیان احساسات است.
    خوب‌ترین شفاف‌گویی‌تان...
    پاسخ:
    ممنون
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی