می نویسم

نخیر! نشد که نشد.. هرچه با خودم کلنجار رفتم و تلاش کردم که قرص نخورم دیدم نمیشود! یکی از ان قرصهای مخصوص میگرن خارجکی را انداختم بالا و پشت بندش یک چای سیاه گیلان و گل محمدی گذاشته ام که دم بکشد، بلکه این درد از سر و جانم برود.. 

روزهای خوبی را میگذرانم.. آرام، شاد، رضایتی عمیق وریشه دار و جاری در ساعتهایمان، پرامید و چشم اندازی روشن و رویایی در طول مسیر... حالم خوب است.. خانه ام گرم و زیبا و پرنور است.. با کمبودهایم کنار آمده ام و آنجا که زیاده خواهی ها روشن می شوند، خودم را مینشانم جلویش و دانه دانه نعمتهایش را می شمارم.. آنها که آرزوی سالهای پیشینش بوده و اکنون داردشان.. آنها که در مسیر رسیدن به آنهاست.. و آنهایی را که ندارد.. چون در نبود آن و. تلاش برای شدنشان به حکمت و چرایی نبودنش پی ببری و رشد کنی و بعد دارایشان شوی... 

قرمه سبزی ام را بار گذاشته ام که آرام آرام قل بزند و جا بیفتد! همسرک طفلکم امروز و فردا دوباره همایش دارد و پشت بندش یک ارائه، و این روزها زودتر از ۶ برای ناهار نمی رسد... باید غذای دلچسب و نویدبخشی در انتظارش باشد که خستگی و سختی کار با دیگران را از تن و. جانش بشوید... 

جلسه ی هفته ی قبل تهرانم را گفتم؟! نگفتم که.. آنقدر شیرین و باورنکردنی بوده که هی نوشتنش را به تعویق انداخته ام! هنوز هم با یادآوریش قلبم مملو از امید میشود و با خسیسی نمیخواهم از حس و حالم چیز زیادی بنویسم! بس که میترسم از این حجم امیدواری و. خوشبختی در حرفه ی پژوهشی ام! چیزی که عمری آرزویش را داشته ام و انگار احساس میکنم در نزدیکی من است.. به لطف پروردگارم.. به کرم و بخشش بی نهایتش.. بله! تکلیفم را به یکی از اساتید نشان دادم، با ترس و نارضایتی از خویش، منِ آکادمیک میدانستم که این پروژه تمام نشده و تنها مدخلی برای ورود به آن نوشته ام! اما، اما، اما.. سه استاد کلاس متعجب بودند، آنقدر تشویق شدم و آنقدر تحسین نثار کار پژوهشی و شیوه ی کارم شد که برایم باورکردنی نبود و نیست حتی! خلاصه اش اینکه گفتند قطعا من از اعضای پژوهشگر همکار موسسه خواهم شد.. بعد کلاس هم نشستند و با من در مورد پروژه های موجود حرف زدند و به دلیل دوری راه و مسافتم قرار بر جلسات اسکایپی هفتگی گذاشته شد و حضوری ماهیانه.. جمعه اولین قرار اسکایپی ماست و به امید خدا و بیکران رحمتش وارد پروژه میشوم به صورت رسمی... 

حالم خوب است.. هوا خوب است.. پاییزی خوب و بی نظیر در انتظار به پایان رسیدن است... 

من صبر کرده ام.. درد کشیده ام.. با تمام سلولهای بدنم درد کشیده ام.. تحقیر شده ام و توهین شنیده ام.. شمایی که اینجا را میخوانید نمیدانید درسه سال گذشته بر من چه رفت و. چگونه رفت؟! دخترک نازنازی و رویایی و همیشه مرفه آنقدر تحمل کرد و سکوت کرد و درسکوت صبر کرد و دم نزد که آرام آرام از درونش زنی جوان با روحیه ای سخت تر پا به عرصه گذاشت.. من در آن سه سال همه چیزم را از دست دادم.. حتی یکی از عزیزترین عزیزانم را برای همیشه به خاک سپردم تا بی چیزی و بی کسی و نداشتنهایم تکمیل شود.. حال خوب امروزم نتیجه و پاداش تمام صبرهای من است.. من صبر کردم و در سکوت هبچ نگفتم! هیچکس نمیداند چطور گذشت و. چه گذشت.. 

  • Ella **

فردا تایم کلاس ماهانه است.. امشب عارم تهرانم.. 

متاسفانه تحقیقم به نتایح دلخواهم نرسید.. نیمه های راه فهمیدم چقدر به موضوع بی ربط است، زنگ زدم و پیام دادم و پرس و. جو تا که یکی از اساتید گفت بله منظورش این نبوده! آن بوده! فقط بد بیان شده بود!!! خلاصه که وقت کم آوردم و از دیروز به طرز مشکوک و مسخره ای سایتهای انلاینی که به عنوان مرجع استفاده میکردم ارورهای متفاوتی میدهند و باز نمیکنند!! استرس درونم حتی بر سایت و اینترنت هم تاثیر گذاشته احتمالا! وگرنه که جور دیگری توجیه نمیشود.. 

خلاصه که کارم باب دل منِ ایده ال گرا نیست.. . 

یک  موضوع دیگر هم اینکه من شدیدا و عمیقا ارزوی همکاری دائم با موسسه را دارم.. به عنوان یکی از اعضای اصلی.. و شاید سالها بعد از اساتید رسمی آنجا.. فکر کردن به اینکه بشود پژوهشگر رسمی از راه دورشان باشم لذت بخش است.. خیلی! 

دیگر اینکه این چند وقته ننوشتم.. نمیدانم چرا! افتاده بودم روی دور (خب که چی!).. ان دوری. که هرچه بنویسید یا حتی قصد نوشتن کنید به خود می گویید که چی بشه ؟! چه اهمیتی داره این پست؟!... از آن فاصله گرفتم کمی! گویا.. 


اول هفته هم کنت مرخصی گرفت و به تعطبلات چسباندیمش و یک سه روزی رفتیم خانه ی تعطیلات.. من و کنت به تنهایی.. صبح هایش رفتم و زیر خنکی و ملسی آفتاب پاییزش لب دریا قدم زدم.. روز آخر که ساعتهایی هم تنها نشستم لب آب.. به بازی دلپذیر نور و آب نگاه کردم و صدای بی نهایتش.. سگهای تپل خوشحال ساحل که لم داده بودند و پیرزن و پیرمردهایی که امده بودند برای پیاده روی صبحگاهی... و فکرم را رها کردم.. خودم را.. آرزوهایم را.. ترس ها و غصه ها و. کمبودهایم را... 

غر زدن ندارد میدانم! بلکه لذت دارد که هدفی مثل موسسه پژوهشی فردا در انتظارم است... امااا.. با اتوبوس در راه شب و صبح آرژانتین و پشت سرش کلاس و بدو بدوها و ترافیک و سختی تهرانش چه کنم؟!

  • Ella **

واقعا چرا کارهای خانه تمامی ندارد؟! من بی دست و. پا و شل و وارفته ام که اینهمه می دوم و باز وقت کم می آورم؟! یا همین هستند؟! قسمت اعطم زمانم به کارهای خانه می گذرد.. بی اغراق! نمی دانم چه کنم که زمانم بهتر مدیریت شود! 

هفته بعد ارائه دارم در موسسه پژوهشی.. و متاسفانه کارم اصلا خوب پیش نرفته است.. این را اضافه کنید به روند کند آلمانی خواندنم، ترجمه کردنم، کتاب رویکردهای آموزشی ام تا بدانید چه همه عقب هستم.. از همه چیز! 

از شنبه تا امروز بی وقفه کار داشته ام! کارهای بی حاصل خانگی.. و در این لحظه که مینویسم و تا آمدن کنت هم دو ساعت فاصله است خانه تمیز نیست.. هنوز کار در انتظار است! 

قرار بود یک سفر کاری همایشی برلی کنت جور شود و اصرار داشت که همراهیش کنم.. به برنامه ی من هم خیلی جور نبود و به سختی فراوان باید همراه می شدم.. امروز زنگ زد و. گفت کنسل شد.. هم خوشحال و هم ناراحت کننده بود برایم.. هرچند نفسی از آسودگی کشیدم و می توانم وقتم را به مقاله اختصاص دهم تا هفته ی بعد! 

فعلا همینها.. 

  • Ella **
دیشب حال خرابی داشتم.. ترکش هایش هنوز هم در من است و درد می کند.. می خواستم ننویسم راجع به آن.. که مبادا تلخ و متوفع باشد نوشته هایم.. اما دیدم نمی شود.. نیاز به نوشتنش دارم..
نمیدانم این حلقه ی ناکامی و سرخوردگی من از آدمها با رفتار آن دوست ۱۶ ساله شروع شد یا شروع شده بود و انرژی منفی من بود که رفتار او تکمیلش کرد؟! هرچه بود در چندروز گذشته دلزدگی و سرخوردگی ام به حد اعلا رسید...به هزار و یک دلیل که شاید بعدها نوشتمش من شغلی ندارم.. جز ترجمه های گاه به گاه.. و به ده هزار و یک دلیل به دنبال شغلی خانگی هستم که فعلا بتواند ساپورتم کند.. به راههای متفاوتی فکر کردم.. بی نهایت راه.. چند تایی به نظرم بهتر بودند و با روحیه ی من سازگار.. طبق معمول راهنما و مشاور اینترنت! راجع بهشان خواندم و دو سه تایی راپسندیدم.. خب حالا میماند چه؟! آدمهایی که در ابن کار هستند.. آشنایان و غریبه ها و استادان این کار.. بالغ بر ۲۰ پیام دادم در تلگرام، اینستاگرام، وبلاگ و وبسایت هایشان.. بیش از ۲۰ پیام! اصلا بگذارید دقیقش را بگویم ۲۳ پیام به ۲۳ نفر!! 
آخ که درد ماجرا ابنجاست.. هیچکس حاضر نشد از اطلاعات و تجربیاتش کمی! فقط کمی خرج کند و راهنمایی ارائه دهد که من بدانم چه غلطی می شود کرد؟! چه کسی باورش می شود؟! بخدا که من خودم هم باورم نمی شود.. می شود.. می شود وقت گذاشت و به دیگران کمک کرد.. که من بارها و بارها اینکار را کرده ام و میکنم.. اصلا در شخصیت من بخشش بی چشم داشت اطلاعات و تحربیات است.. 
قلبم درد می کرد.. اصلا هروقت که نامهربانی و بی توجهی آدمی را می بینم قلبم درد می گیرد.. 
نمی داتم چه کنم؟! 
اگر شرایط متفاوت بود و امکان صرف هزینه بود شرایط کمی متفاوت می شد برایم.. شاید! 
نمی دانم چه کنم؟! گیر کرده ام در گل.. در انتظار یاری؟!! 
شاید اشکالم همین است اصلا.. در انتظار یاری از دیگران یادم رفته است از چه کس باید بخواهم راهم را باز کند و یاری ام دهد؟! چقذر تابحال در سختی و دشواری ماندی؟ در نبود روزنه ای به بیرون؟ در انکار و چشم پوشی دیگران؟ و او نجاتت داد؟! دستت را گرفت و راهت را باز کرد.. اصلا تا خدایت هست.. تا آفریدگارت هست.. چه دلیلی دارد از بندگانش بخواهی.. خدایی که هیچگاه تنهایت نگذاشت.. به مویی بند شدی و پاره ات نکرد.. 
خدایا من را در آغوشت نگه دار.. رهایم نکن.. من به بندگانت امیدی نبسته ام .. تا تو هستی من را به هیچکدامشان کاری نیست.. خدای من.. ای مهربانترین مهربانان.. ای الرحم الراحمین.. تنها و تنها به تو چشم دوخته ام.. کمکم کن..
  • Ella **

حال خراب و روح بیچاره ای دارم! 

آدمها! انسانها! موجودات متفکر! چقدر شما مایوس کننده هستید.. چقدر بدی در شما هست که میلیون سال گذشته و تمام نشده... چقدر سرخورده ام! چقدر ناامیدم از شما.. از وجود بی وجود بعضی از شما...

  • Ella **

با حال خراب و سنگین بیدار شدم.. قلبم از فشار اندوه درد می کرد.. عجب تقارن احمقانه ای! همین امروز که کنت قرار است این دو روز را خانه باشد و من ذره ای پرایوسی برای فرو رفتن در حال خرابم ندارم!! همین امروز دقیقا؟! و چقدر این حال های خراب بی دلیل توضیح دادنش سخت است و توضیح ندادنش سوتفاهم می آورد و آخربن چیزی که الان می خواهم قیافه ی گرفته ی گنت است که به حال خرابم اضافه شود... 

چه می خواهم؟! چه چیز خوبم می کند؟! 

خوب که فکر می کنم تنها و تنها یک چیز در مغزم فریاد می زند.. طبیعت.. طبیعت می خواهم.. برای رهایی از این اندوه بی دلیل خفه کننده تنها و تنها درختان شفایم می دهند..

 که آنهم گویا امکانش نیست!! استدلال کنت این است!! اینگه ما تازه ۵ هفته است به خانه جدید آمدیم و ۶ هفته دیگر عازم یک سفر خیلی عالی هستم آیا کافی نیست که حالم خوب باشد؟؟ واقعا آیا نیاز به گشت و گزار هست؟! از دو روز تعطیلش بابد استفاده کامل را ببرد و کتابش را با سرعت بیشتری ترجمه کند!! اینکه خانه ی ما همچنان تازه است و من چندوقت دیگر به سفر می روم یک بحث است، اینکه این حجم کمبود هوا و طبیعت دارم یک بحث جدا.. اصلا من چرا همیشه منتظر کنت می مانم؟! این چه روحیه ی نکبتی وابسته ای است که تمام خوشی و شادی ام بابد منوط به حضور او باشد؟! کافی است اراده کنم و ده دقیقه بعد پیاده در جنگل زیبایی راه بروم.. درست است که طبیعت گردی و جنگل نوردی نیست و آدمهای بسیاری اطرافم هستند.. اما درخت دارد.. هوا هست.. صدای حیوانات و بوی مست کننده که هست.. منتظر دبگران ماندن هیچ وقت به جایی نمی رسد.. حال بد هرکس را. فقط خودش خوب می کند.. انتظار و توقع دو اصل همیشه ناامید کننده ی روابطند.. خودت! خودت چند مرده حلاجی؟!

  • Ella **

غمگین و دلزده ام.. از آدمها.. از زیاده خواهی و طمع و آز و حسادت شان.. از چشم ناپاک و تنگ نظری و بخل و کینه.. از خواست برای بهتر بودن و جنگیدن بر سر این ترین ها.. من هم بکی از همین آدمهایم لابد.. که اطرافم میبینم و دیدنشان حالم را خراب می کند به منتهای درجه...

آدمهایی که من را از نزدیک می شناسند می دانند که دوست و دوستی برایم چه جایگاهی دارد.. دوستان فراوانی دارم.. از هر قشر و هر شخصیت و هر عقیده و باور..  دوستانم با تمام وجود دوست دارم و هر آنچه در توان داشته باشم دریغ نمی کنم.. و از آنجا که دهانی بس قرص و ذهنی بی قضاوت و گوشی خوب برای شنیدن دارم اغلب کسانی هستند از دوستان دور و نزدیک که با من حرف می زننذ.. درد و دل می کننذ.. راه حل می پرسند.. هر چقدر هم این رابطه قدیمی تر شود ارزشش برایم بیشتر و ببشتر می شود.. دوستانم به معنای واقعی سرمایه های من بودند و هستند...

اما.. قسمت تلخ و دردآور ماجرا اینجاست که همه مثل من به دوستی نگاه نمی کنند.. و آخ که درد دارد.. درد دارد.. می دانید؟! منفی بودن و حس بد را از غریبه ها و حتی فامیل و آشنا می شود تحمل کرد، تاب آورد و هضم کرد، ولی از دوست نمی شود.. اسمش دوست است دیگر.. تاب آوردنی نیست...

از دوستی قدیمی.. دوستی ۱۶ ساله.. نامهربانی دیده ام.. غم و تلخی این ماجرا برایم تمامی ندارد.. دلشکسته و پریشان مانده ام که چرا؟! چطور؟! 

دلزده ام.. از آدمها و دوستی های دروغین شان.. از تنگ نظری.. از تنگ نظری.. از تنگ نظری!

  • Ella **
امروز دلم میخواهد بنویسم.. هی و هی و هی بنویسم...
نشسته ام پشت لبتاپ 11 ساله ی وفادارم! و پروژه ی تحقیقاتی ام را تکمیل می کنم.. می خوانم و ترجمه می کنم و سرچ می کنم.. و به دنیای بی نظیر اینترنت و اطلاعات ارزشمندش درود می فرستم.. کار می کنم و ایده های جدید در ذهنم به پرواز در می آیند...
بوی لوبیاپلوی خوشمزه و عطر دارچین و زعفران و زیره اش مستم کرده است.. بوی ملافه های تازه شسته شده.. بوی تمیزی ظرفها که ماشین کمی پیشتر زخمتش را کشیده.. بوی گلهای زیبای خانه ی امن مان که روز به روز بیشتر می شوند.. بوی ظهر دل انگیز پاییز.. همگی ترکیب دل انگیز بی نظیری ایجاد کرده اند که حال خراب صبحم را از این رو به آن رو کرده است...


  • Ella **

از خودم راضی نیستم.. به هیچ وجه! 

ساعتهای کار مفیدم بسیار پایین است.. کتاب خواندن کم و ورزش حذف شده.. رژیم غذایی مان هنوز درست نیست.. ساعتهای خواب و بیداری ام هم به قاعده نیست.. خلاصه که مجموعه ای از نارضایتی ام... 

نشسته ام در سکوت خانه و مینویسم.. دیشب مهمان داشتیم.. فهیم و امیر.. آمده بودند دیدن خانه ی نو.. بهتر است ننویسم که چه همه چیزبد بود.. چقدر حسرت نگاه و کلام شان من را آزار داد.. ساعتهای بدی بود! خیلی.. نه تنها از هم صحبتی شان لذتی نبردم که تمام مدت در زجر فکر کردم گاش زودتر تمام شود... 

جمعه هم مامان و بابا ی خودم و مامان و بابای کنت برای اولین بار آمدند.. ناهار رسیدند و غروب هم برگشتند.. میخواستند که ساده باشد.. خورشت بادمجان پختم و قیمه.. دو جور سالاد و سایر مخلفات.. کیک هویج و آجیل و میوه... بودنشان خوب بود.. کلی ذوق کردند و مدام از خانه و وسایل و سلیقه من و کنت تعریف کردند.. هرچند که کیک افتضاح شد و غذاها خیلی باب میلم نبود! اما به خنده و خوشی مهمانی مان تمام شد! بعدش هم من و کنت  سریال لعنتی وست ورلد را آنقدردیدیم که تمام شد! و برای بار هزارم قول دادیم به خودمان که دیگر سریال نبینیم.. که جز وقت تلف کردن و درگیر کردن ذهن هیچ نیست! 

تمام این یک ماهی که آمده ایم هنوز روزهای عادی نداشته ایم.. یا خرید بودیم یا بیرون یا در حال کار و جابجایی وسایل و یا به تدارکات مهمانی و مهمان.. زندگی ام نظم ندارد.. خودم که تنبل شده ام.. روزهایمان که مفید نیست.. به هیچ وجه راضی ام نمی کند..  فاصله ی کمی دارم در افتادن دام افسردگی و احساس بیهودگی مطلق و هیچ گهی نشدن در زندگی.. دست نجنبانم از دست رفته ام!

  • Ella **
کمردرد.. کمردرد.. کمردرد... 
تمام دیشب را بیداربودم.. اگر آن چرت کوتاه یک ساعته را ندید بگیریم تقریبا به بیداری گذشت.. از فرط درد، غلت می زدم، می نشستم، راه می رفتم.. و هیچ جوره آرام نمی شد.. ۸ صبح از خستگی بیهوش شدم و یک ساعت و نیم بعدش دوباره بیدار بودم! تمام شب به این فکر گذشت که چرا در سی سالکی باید بدنم مثل یک انسان پنجاه ساله باشد؟! با همان علایم و. بیماری های خاص و مشکلات گوناگون.. چرا دوسش ندارم از جان و دل و برای خوب شدنش تلاش نمی کنم؟! چرا با وجود ضعف عضلات ورزش به کل درزندگی ام جایی ندارد؟! درست است که در شرایط کنونی نمی توانم کلاس ورزش های گران و ایده أل بروم، اما پیاده روی چه؟! اینها همش بهانه است! برای تنبلی و تعلل وجودی دلیل های واهی تراشیدن... 

دیروز تولد بابا بود.. عصر یادم آمد.. زنگ زدم و دیدم که مامان هیچ تدارکی ندیده.. با اینگه بابا خیلی از حرکتهای تولد و علی الخصوص تولد خودش خیلی استقبال نمی کند، با کنت رفتیم و کیکی خریدیم و سورپرایز گونه بردیم خانه مامان اینها.. بابا تمام مدت آرام بود و در سکوت به عدد روی شمعش نگاه می کرد.. سعی کرد بخندد و حتی از مزه کیک هم تعربف کند.. اما آنجا که گفت واقعا ۶۱ ساله شدم؟! چرا. نفهمیدم پس!! چیزی در من شکست و فرو ریخت.. من هم نفهمیدم بابا.. هیچکس نمی فهمد چطور می گذرد.. 

دیروز با کنت رفتیم و چند بچه گلدان به خانه آوردیم.. از گلخانه تا خانه برایشان مدام حرف زدم! از انتظاراتم و توقعاتم! اینکه من را ناامید نکنند لطفا و بچه های مهربان  و خوبی باشند و قول بدهند که سرحال بمانند و در عوض من تمام عشق و علاقه ای که در قلب دارم به آنها می دهم... فعلا که بین مان صلح و دوستی برقرار است و. کسی پیمان شکنی نکرده! و البته اینکه فقط بک روز از آمدنشان گذشته هم بی تاثیر نیست :))

ارکیده ام.. ارکیده ی جان زیبایم.. با وقار و لطیفم.. چقدر تو مهربان بودی و باسخاوت.. چقدر با دیدنت و رشد کردنت دلم غنج می زند... ارکیده ام.. با ۴ گل و ۵ برگ به خانه مان آمد.. امروز ۹ گل و ۶ برگ دارد... بی نظیر است.. چند روزاولی که آمده بود ناراحت بود و شاکی.. هر بار صبح چشمهایم را باز کردم دیدم یکی از غنچه هایش را. خشک کرده و روی زمین انداخته.. نارضایتی آشکار.. تا اینکه فهمید جقدر دوستش دارم و چقدر خانه ی جدیدش مهربان است با او.. بچه  گل زیبایم حسابی بنده نوازی کرد... 

ارکیده ام بود که به من اعتماد به نفس داد دوباره گل بیاورم.. بس که شنبده بودم از اطرافیان که دستت به گل نمی رود!!! چون چند تجربه ناموفق داشته ام!! اخ و امان از این برچسبهای نفرت انگیز محدود کننده! یک روزی درددلم را باز میکنم و از این برچسبهای خفه کننده بیشتر می گویم...
تجربه ارکیده ام گفت که می توانم... و مطمینم که می توانم... 
  • Ella **