می نویسم

۸آذر ۹۶

چهارشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۲۸ ق.ظ

نخیر! نشد که نشد.. هرچه با خودم کلنجار رفتم و تلاش کردم که قرص نخورم دیدم نمیشود! یکی از ان قرصهای مخصوص میگرن خارجکی را انداختم بالا و پشت بندش یک چای سیاه گیلان و گل محمدی گذاشته ام که دم بکشد، بلکه این درد از سر و جانم برود.. 

روزهای خوبی را میگذرانم.. آرام، شاد، رضایتی عمیق وریشه دار و جاری در ساعتهایمان، پرامید و چشم اندازی روشن و رویایی در طول مسیر... حالم خوب است.. خانه ام گرم و زیبا و پرنور است.. با کمبودهایم کنار آمده ام و آنجا که زیاده خواهی ها روشن می شوند، خودم را مینشانم جلویش و دانه دانه نعمتهایش را می شمارم.. آنها که آرزوی سالهای پیشینش بوده و اکنون داردشان.. آنها که در مسیر رسیدن به آنهاست.. و آنهایی را که ندارد.. چون در نبود آن و. تلاش برای شدنشان به حکمت و چرایی نبودنش پی ببری و رشد کنی و بعد دارایشان شوی... 

قرمه سبزی ام را بار گذاشته ام که آرام آرام قل بزند و جا بیفتد! همسرک طفلکم امروز و فردا دوباره همایش دارد و پشت بندش یک ارائه، و این روزها زودتر از ۶ برای ناهار نمی رسد... باید غذای دلچسب و نویدبخشی در انتظارش باشد که خستگی و سختی کار با دیگران را از تن و. جانش بشوید... 

جلسه ی هفته ی قبل تهرانم را گفتم؟! نگفتم که.. آنقدر شیرین و باورنکردنی بوده که هی نوشتنش را به تعویق انداخته ام! هنوز هم با یادآوریش قلبم مملو از امید میشود و با خسیسی نمیخواهم از حس و حالم چیز زیادی بنویسم! بس که میترسم از این حجم امیدواری و. خوشبختی در حرفه ی پژوهشی ام! چیزی که عمری آرزویش را داشته ام و انگار احساس میکنم در نزدیکی من است.. به لطف پروردگارم.. به کرم و بخشش بی نهایتش.. بله! تکلیفم را به یکی از اساتید نشان دادم، با ترس و نارضایتی از خویش، منِ آکادمیک میدانستم که این پروژه تمام نشده و تنها مدخلی برای ورود به آن نوشته ام! اما، اما، اما.. سه استاد کلاس متعجب بودند، آنقدر تشویق شدم و آنقدر تحسین نثار کار پژوهشی و شیوه ی کارم شد که برایم باورکردنی نبود و نیست حتی! خلاصه اش اینکه گفتند قطعا من از اعضای پژوهشگر همکار موسسه خواهم شد.. بعد کلاس هم نشستند و با من در مورد پروژه های موجود حرف زدند و به دلیل دوری راه و مسافتم قرار بر جلسات اسکایپی هفتگی گذاشته شد و حضوری ماهیانه.. جمعه اولین قرار اسکایپی ماست و به امید خدا و بیکران رحمتش وارد پروژه میشوم به صورت رسمی... 

حالم خوب است.. هوا خوب است.. پاییزی خوب و بی نظیر در انتظار به پایان رسیدن است... 

من صبر کرده ام.. درد کشیده ام.. با تمام سلولهای بدنم درد کشیده ام.. تحقیر شده ام و توهین شنیده ام.. شمایی که اینجا را میخوانید نمیدانید درسه سال گذشته بر من چه رفت و. چگونه رفت؟! دخترک نازنازی و رویایی و همیشه مرفه آنقدر تحمل کرد و سکوت کرد و درسکوت صبر کرد و دم نزد که آرام آرام از درونش زنی جوان با روحیه ای سخت تر پا به عرصه گذاشت.. من در آن سه سال همه چیزم را از دست دادم.. حتی یکی از عزیزترین عزیزانم را برای همیشه به خاک سپردم تا بی چیزی و بی کسی و نداشتنهایم تکمیل شود.. حال خوب امروزم نتیجه و پاداش تمام صبرهای من است.. من صبر کردم و در سکوت هبچ نگفتم! هیچکس نمیداند چطور گذشت و. چه گذشت.. 

  • Ella **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی