- ۰ نظر
- ۰۶ آبان ۹۶ ، ۲۳:۱۶
نشسته ام روی صندلی های سرد خیابان شریعتی.. بیشتر از یک ساعت است که نشسته ام روبروی مغازه ی لوستر فروشی احمق! که ساعت دارد از ۱۰ هم رد میشود و نیامده..
تهرانم.. با بابا و پسرعمو آمدیم.. تمام شب را بابا راند و پسرعمو حرف زد و من روی صندلی عقب بر رختخوابهایی که بابا برایم پهن کرده بود، تخت خوابیدم.. خنده دار است ولی بابا هنوز من را دختر کوچکی می بیند که باید صندلی های عقب را با بالشت و پتو برایش پر کرد تا مسیر را بخوابد.. به کنت گفته بودم، از این عادت بابا.. دیشب که به چشمش دید تحت تاثیر قرار گرفته بود.. پدرم در آستانه ی ۶۱ سالگیش دختر ۳۰ ساله ی متاهلش را هنوز کودکی می بیند که نیاز به جمع و. جور شدن و کمک دارد و از پس خودش بر نمی آید...
رابطه ی من و بابا در چندسال گذشته وخیم بوده و هست.. یک ناراحتی مزمن وریشه دار.. اما تهش انگار ریشه هایی است سفت و سخت، عمیق، پایدار.. که رابطه ی والد و فرزندی را با وجود تمامی زخم هایی که به همدیگر وارد کرده اند، آسیبهای ناخواسته ای که ایجاد کرده اند، همیشگی نگه می دارد.. کاش زمان بگذرد، زخمها کمرنگ شود.. و روزی برسد که با حرف. یا به احتمال زیادش بدون حرف این حس منفی من از بین برود.. ببخشم و بخشیده شوم.. رها شوم و آزاد...
روزهای پرمشغله ی فراوانی را خواهم گذراند.. تا جمعه که برگردم.. کارهای بسیار است برای انجام دادن، چند ملاقات، یک سری هماهنگی ها، و کمی خرید باقیمانده برای خانه مان...
برویم که روزهای بدو بدو سخت درتهران پیش رویم است...
رگ سیاتیکم گرفته است.. از بالای باسن و زیر کمرم می کشد تا زانو و بعد انگشتان پا! درد بی امان لاینقطع.. دردی که اینبار پاهایم را کبود کرده است.. افتاده ام یک گوشه ی تخت و از این پهلو به آن پهلو، از این کتاب به آن کتاب و از این اپ به آن اپ.. ظرفها در سینک مانده اند، خانه تمیزکاری اساسی می خواهد، ناهار نپخته ام.. خلاصه که حال و هوایم هیچ خوب نیست!
امروز سومین سالگرد ماست.. سومین سالی که از ازدواج مان می گذرد.. از فردا وارد روزهای سه سالگی می شویم.. برلی امروز کلی برنامه داشتم.. کلی فکر.. هبچکدام نشد.. پیش بینی هایم درست در نیامد.. فری که اینترنتی خریده بودیم نبامد که با آن کیک رویاییم را بسازم! پولی که می خواستیم نرسید که یک بار دیگر برویم سفر، همانجا که ماه عسل بودیم و تمام این سه سال گوسه ای از من آنجا جا مانده و می خواهد دوباره برگردد.. دوربینی که نتوانستیم بخریم.. و من که دردمند افتادم گوشه ی خانه و حتی یک جشن کوچک خودمانی هم نشد که بشود...
این سالگرد هر چه هست، وضعیتمان هزار برابر بهتر از پارسال و سال قبل ترش است.. کابوس همیشگی گیر افتادگی نفرینی تمام شد.. هر چه هست، اینکه خانه ای داریم و من روی تختش دراز کشیده ام، هر چند با درد و کلافگی، شیرین است و به یاد ماندنی!
شاید هم بزرگ می شویم و می گذرد روزها و ما چه بخواهیم و چه نخواهیم به ماه و عدد و روزهای خاص بی تفاوت تر می شویم.. اینکه آیا خوشحالی یا نه صدها بار مهمتر است از جشن گرفتن روزهای خاص.. اینکه آرام باشی و قلبت مملو از رضایت قطعا هزاران بار برایت لذت بخش تر از جشن می شود..
از قبل با کنت قرار گذاشته بودیم که هدیه ی جداگانه نخریم، پولهایمان را یکی کنیم و به خودمان دوربین هدیه دهیم.. ایده مال من بود! چرا که کنت دو سال پیشش را به بدترین شکل ممکن یادش رفته بود سالگردی داریم و هدیه یا گلی حتی! باید خریداری شود.. پس خودم علاج پیش از واقعه کردم و پیشنهاد اشتراکی دادم و سورپرایز شدن را به کل خط کشیدم.. پولمان که نرسبد دوربین را بخریم و به ماه بعد موکول شد.. من هم دلم را خوش نکرده ام.. می دانم خودش را می آورد و خودش! نه دروغ است.. دلم میخواد در را باز کنم و دسته گلی ببینم.. کارتی، کتابی.. نه چیز بزرگ.. یک چیز کوچک... چرا مردها نمی دانند چطور می توانند خیلی آسان ما را خوشحال کنند! ما هم نمیدانیم آن ها را؟!
زندگی ام روال درستی هنوز ندارد..
باقیمانده کارعا و وسایلی که گوشه و کنار بدون جا هستند و ظرفهایی که قرار است خریداری شوند هنوز گوشه ی خانه و ذهنم سنگینی می کنند! ساعت خواب و بیداری ام بهم ریخته، برنامه مان نظم قبلش را از دست داده.. از سالم خوری و ورزش و کتاب منظم و زبان و ساعت خواب تنظیم شده بسیار فاصله گرفته ایم..
باید تکانی اساسی بدهم به زندگی.. بدهم! بله بدهم.. درست است که خواسته ی کنت هم نظم و پاکیزگی پیشین است ولی حقیقتش این است که مردها هیچ وقت نمی تواننذ در این مقوله موفق باشند.. انگار همیشه سکان زندگی به دست زنان می افتد.. بعد از ازدواجم ذهنم نحوه ی زندگی هر زوجی را تحت تاثیر زن خانواده می داند! از بدیهیاتی که قبل ازدواج نمی دانید!! می فهمید زنانگی فقط در معنای ناز و عشوه و بسا سیاست و حیله نیست!! زنانگی جاری شدن در زندکی است.. جاری می شوی و با جاری شدنت نرم نرم سنگها را میتراشی.. هرچند که مردها این را نبینند و. ندانند و تاثیرات زنهایشان را هیچ بدانند، اما این ما هستیم که به واقع زندگی را، هسته و روح حیاتی آن را به دلخواه خودمان شکل میدهیم...
اگر چه بارها قول داده ام که می نویسم و ننوشتم و به قول های نوشتاری ام خیلی اعتباری نیست! ولی این یک بار را واقعا وقت نداشته ام.. در چند روز گذشته بی اغراق از ۷ صبح تا ۹ شب و گاها بیشتر کار کرده ام، اگر دو سه ساعت میانی ناهار و استراحت را لحاظ کنیم هم چیزی نزدیک ۱۲ ساعت!
مدام بین خانه ی مامان و خانه ی خودمان در رفت و آمد بوده ام.. مدام جمع کرده ام، بار زده ام، کم و زیاد کرده ام، برده و آورده ام، شستم و سابیده ام، و چند فعل کاری خانگی اضافه تر!!
بله، به امید خدا ما بالاخره و بعد از ۳ سال که از عروسی مان گذشته، رسما وارد خانه مان شدیم... خانه ی زیبا و دلپذیر و کوچک و امن مان.. خانه ای که برایش روزها و روزها صبر کردم، حرف شنیدم، تحقیر شدم، در سکوت و گاه بی تابی صبر را ادامه دادم.. این پاداش من است! تمام و کمال... پاداش ۳ ساااال آزگار سختی است.. از آن جنس سختی که تا ازدواج نکرده باشی نمیدانی ۳ سال در انتظار خانه ماندن چه زجری دارد...
وسایل نو و تمیزن، با بوی تازگی، تمامشان محصول روزها و ماهها فکر بوده است.. اینکه چه وسایلی، چطور و از کجا خریداری شود که هم سلیقه ی ایده آل گرای زیباپسند ما را راضی کند و هم از بودجه ی نهایی فراتر نرود.. که رفت البته! و فدای سرمان که رفت! پول را دوباره بدطت می آوریم و پس انداز می شود اما این روزها که دیگر برنمی گردد!
۳ سال می دانی چیست؟!
بخدا نمی دانی! اگر نچشیده باشی طعم انتظار را!
دعایمان کنید...
آش پخته ام.. خواسته بودم دو کاسه بشود به قدر ناهارمان، اما شد یک قابلمه ی سایز 32.. قابلمه سایز 32 می دانید چیست؟ اگر یکبار هم برای خرید جهیزیه و کاسه بشقابهای مربوطه، کلمه ی قابلمه را سرچ کرده باشید با ابعاد و اندازه های قابلمه خوب آشنایید... همان سایز خیلی بزرگش را میگویم!! دیشب که باران بارید و اولین باران پاییزی بود دلم خواسته بود کاسه آش داغی باشد.. باران دعایم را بی جواب نگذاشت و نم نمش همچنان تا امروز ادامه دارد.. بله.. در قابلمهی 32، آش رشته ی مخصوص خودم را پخته ام.. حبوبات و پیاز داغ فراوان و کشک کم، بعد موقع سرو رویش را پر میکنم از کشک و بعد پیاز داغ و سیر داغ و نعناع داغ، نان تازه و سبزی خوردن و پنیر هم که همیشه باید کنار آش بیاید... امممم... هرچند که هیچ کس یه جز من اینقدر عاشق این مدل آش نیست.. کنت آش های مادرش را دوست تر دارد که با دوغ و ماست و کشک پخته میشود.. دیگر اینکه مامان اینهایم هم سفر چند روزهای رفتهاند و عملا آشهایم روی دستم مانده و در این روزگاری که همسایه به همسایهاش سلام نمیکند هم بردن کاسهی آش در خانهی این و آن کمی خنده دار است شاید! هر چند که شدیدا دلم میخواهد آشام را ببرم و به نیت مامانجون ام خیرات کنم... مثل همان قدیمها.. مامانجون کاسه های گل سرخی اش را پر از آش های کشک و ترشی کند و یک در میان بچیند و مدام سفارش کند که چطور تعارف کنم و کجا بروم و چگونه بدهم.. بعد هم راه لیفتم بروم به هر خانه کاسه آشی بدهم، بشنوم قبول باشه، و بعد آنطور که مامانجون سفارش کرده بگویم قبول حق.. و بعد با صلوات و فاتحه کاسهام را بردارند و بمانم پشت در که کاسهام را برگردانند... اینها خیالات است.. خیالات بی بازگشت... بروم.. بروم و فکری به حال آش های زیاده کنم، که اگر بمانم و بیشتر از مامانجون بگویم اشکهایم دریا می شوند.. و آش ام خراب... بروم...
وبلاگ را که می ساختم، گفتم این بشود روزانه نویسی.. خاطرات و احساسات و تجربیات.. ولی.. نمی دانم چرا نمی نویسم.. در این روزگار کمی وبلاگ نویس ها و وبلاگ خوان ها، وبلاگ جای امنی است.. می شود نوشت.. می شود حرف زد.. گریه کرد.. تجربه کرد.. خندید.. رقصید...
کاش بنویسم.. کاش بنویسم تا یادم نرود.. تا ببینم قدمهایم را.. هدفهایم را.. خودم را...
اینکه امروز شنبه ترین شنبه است..1 مهر و شروع نیم سال دوم و زندگی جدیدی که به زودی آغاز می شود.. من را بر آن داشته که برای باری دیگر وبلاگی بسازیم و بنویسم...
به امید روزهایی سرشار، دوستانی خوب و نوشتاری جاری...