می نویسم

۶ آبان ۹۶

شنبه, ۶ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۱۶ ب.ظ
دیروز غروب برگشتم.. 
روزهای خوب، روزهای پرکار، شلوغ، دلنشین و سرشاری را گذراندم... موسسه پژوهشی بی نظیربود.. برعکس منفی بافی های بعضی از اطرافیان و تردیدهای خودم حتی! مبنی بر راه دور و اینکه آیا ارزش دارد اینهمه هزینه وزمان بگذارم و در کلاس های ماهانه ی تهران شرکت کنم یا نه.. کلاس موسسه پژوهشی بی نظیر بود.. نه تنها بابت مطالب ارائه شده و بازشدن هر چه بیشتر دریچه های ایده و دانش.. بلکه بیشتر بخاطر لطف یکی از اساتید بنامش.. که آخر جلسه آمد و گفت دوست دارد با من بیشتر کار گند، گفت دوست دارد در چند پروژه به او کمک کنم... من؟! رفته بودم به ابرها.. همکاری با استاد موسسه پژوهشی ورای تصورم بود و آن را تنها نشانه ای از لطف خدا می دیدم.. مخصوصا بعد از پیش آمدن اتفاقات ناخوشایند چند هفته پیش و نامهربانی و وقاحت مدیر مدرسه ای که در آن کار می کردم... 
واقعیت این است که ترسیده ام! نه به این جهت که از پس پروژه ی همکاری برنیایم.. بلکه ذهن منفی باف بعضی اطرافیانم (بخوانید خانواده همسر!) رویم تاثیر گذاشته است.. متاسفانه من در انکار روحیه ی منفی نگر همیشه ناامیدشان، انگار کمی هم از آنها گرفته ام.. این بیماری نفرینی واگیردار.. بیماری ناامیدی..

صبح زود بیدار شدم.. تمام صبحم به نوشتن گزارش جلسه و ارسال برای همان استاد عزیز گذشت.. از ظهر به بعد هم جمع کردم و شستم و تا کردم و جابجا کردم.. و خبر جالبش هم اینکه تمام نشده هنوز! بله.. 
یک فیلم بی ارزش ساخته ی سوفیا کاپولا هم دیدم و در آخرش متاسف شدم از وقتی که برایش صرف کردم.. 
خبر خوب دیگر اینکه دوباره شروع کردیم به آلمانی خواندن.. من و کنت.. با همدیگر.. درست عین ۴ ماه پیش و ماههای پیش ترش... بر ادامه ی روزانه ی این روند هم پافشاری دارم...
  • Ella **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی