۱۸ آبان ۹۶
با حال خراب و سنگین بیدار شدم.. قلبم از فشار اندوه درد می کرد.. عجب تقارن احمقانه ای! همین امروز که کنت قرار است این دو روز را خانه باشد و من ذره ای پرایوسی برای فرو رفتن در حال خرابم ندارم!! همین امروز دقیقا؟! و چقدر این حال های خراب بی دلیل توضیح دادنش سخت است و توضیح ندادنش سوتفاهم می آورد و آخربن چیزی که الان می خواهم قیافه ی گرفته ی گنت است که به حال خرابم اضافه شود...
چه می خواهم؟! چه چیز خوبم می کند؟!
خوب که فکر می کنم تنها و تنها یک چیز در مغزم فریاد می زند.. طبیعت.. طبیعت می خواهم.. برای رهایی از این اندوه بی دلیل خفه کننده تنها و تنها درختان شفایم می دهند..
که آنهم گویا امکانش نیست!! استدلال کنت این است!! اینگه ما تازه ۵ هفته است به خانه جدید آمدیم و ۶ هفته دیگر عازم یک سفر خیلی عالی هستم آیا کافی نیست که حالم خوب باشد؟؟ واقعا آیا نیاز به گشت و گزار هست؟! از دو روز تعطیلش بابد استفاده کامل را ببرد و کتابش را با سرعت بیشتری ترجمه کند!! اینکه خانه ی ما همچنان تازه است و من چندوقت دیگر به سفر می روم یک بحث است، اینکه این حجم کمبود هوا و طبیعت دارم یک بحث جدا.. اصلا من چرا همیشه منتظر کنت می مانم؟! این چه روحیه ی نکبتی وابسته ای است که تمام خوشی و شادی ام بابد منوط به حضور او باشد؟! کافی است اراده کنم و ده دقیقه بعد پیاده در جنگل زیبایی راه بروم.. درست است که طبیعت گردی و جنگل نوردی نیست و آدمهای بسیاری اطرافم هستند.. اما درخت دارد.. هوا هست.. صدای حیوانات و بوی مست کننده که هست.. منتظر دبگران ماندن هیچ وقت به جایی نمی رسد.. حال بد هرکس را. فقط خودش خوب می کند.. انتظار و توقع دو اصل همیشه ناامید کننده ی روابطند.. خودت! خودت چند مرده حلاجی؟!
- ۹۶/۰۸/۱۸