می نویسم

۸ آبان ۹۶

دوشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۱۸ ب.ظ
کمردرد.. کمردرد.. کمردرد... 
تمام دیشب را بیداربودم.. اگر آن چرت کوتاه یک ساعته را ندید بگیریم تقریبا به بیداری گذشت.. از فرط درد، غلت می زدم، می نشستم، راه می رفتم.. و هیچ جوره آرام نمی شد.. ۸ صبح از خستگی بیهوش شدم و یک ساعت و نیم بعدش دوباره بیدار بودم! تمام شب به این فکر گذشت که چرا در سی سالکی باید بدنم مثل یک انسان پنجاه ساله باشد؟! با همان علایم و. بیماری های خاص و مشکلات گوناگون.. چرا دوسش ندارم از جان و دل و برای خوب شدنش تلاش نمی کنم؟! چرا با وجود ضعف عضلات ورزش به کل درزندگی ام جایی ندارد؟! درست است که در شرایط کنونی نمی توانم کلاس ورزش های گران و ایده أل بروم، اما پیاده روی چه؟! اینها همش بهانه است! برای تنبلی و تعلل وجودی دلیل های واهی تراشیدن... 

دیروز تولد بابا بود.. عصر یادم آمد.. زنگ زدم و دیدم که مامان هیچ تدارکی ندیده.. با اینگه بابا خیلی از حرکتهای تولد و علی الخصوص تولد خودش خیلی استقبال نمی کند، با کنت رفتیم و کیکی خریدیم و سورپرایز گونه بردیم خانه مامان اینها.. بابا تمام مدت آرام بود و در سکوت به عدد روی شمعش نگاه می کرد.. سعی کرد بخندد و حتی از مزه کیک هم تعربف کند.. اما آنجا که گفت واقعا ۶۱ ساله شدم؟! چرا. نفهمیدم پس!! چیزی در من شکست و فرو ریخت.. من هم نفهمیدم بابا.. هیچکس نمی فهمد چطور می گذرد.. 

دیروز با کنت رفتیم و چند بچه گلدان به خانه آوردیم.. از گلخانه تا خانه برایشان مدام حرف زدم! از انتظاراتم و توقعاتم! اینکه من را ناامید نکنند لطفا و بچه های مهربان  و خوبی باشند و قول بدهند که سرحال بمانند و در عوض من تمام عشق و علاقه ای که در قلب دارم به آنها می دهم... فعلا که بین مان صلح و دوستی برقرار است و. کسی پیمان شکنی نکرده! و البته اینکه فقط بک روز از آمدنشان گذشته هم بی تاثیر نیست :))

ارکیده ام.. ارکیده ی جان زیبایم.. با وقار و لطیفم.. چقدر تو مهربان بودی و باسخاوت.. چقدر با دیدنت و رشد کردنت دلم غنج می زند... ارکیده ام.. با ۴ گل و ۵ برگ به خانه مان آمد.. امروز ۹ گل و ۶ برگ دارد... بی نظیر است.. چند روزاولی که آمده بود ناراحت بود و شاکی.. هر بار صبح چشمهایم را باز کردم دیدم یکی از غنچه هایش را. خشک کرده و روی زمین انداخته.. نارضایتی آشکار.. تا اینکه فهمید جقدر دوستش دارم و چقدر خانه ی جدیدش مهربان است با او.. بچه  گل زیبایم حسابی بنده نوازی کرد... 

ارکیده ام بود که به من اعتماد به نفس داد دوباره گل بیاورم.. بس که شنبده بودم از اطرافیان که دستت به گل نمی رود!!! چون چند تجربه ناموفق داشته ام!! اخ و امان از این برچسبهای نفرت انگیز محدود کننده! یک روزی درددلم را باز میکنم و از این برچسبهای خفه کننده بیشتر می گویم...
تجربه ارکیده ام گفت که می توانم... و مطمینم که می توانم... 
  • Ella **

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی