وقتی اینجا رو باز کردم، داشتیم زندگی تازهمون رو شروع میکردیم.. خونهای که با هزار هزار امید و آرزو، عشق و هیجان دیزاین کرده بودیم.. برای آجر به آجر این خونه، وسایلش، خریدش، با شوق و شور تمام به تمام جزییات توجه کرده بودم.. خوب یادم هست یه بار نوشتم کاش یادم نره، یادم نره برای رسیدن به این نعمت که اینمه آرزوش رو داشتم چقدر شکرگزارم و چقدر سختی کشیدیم تا به اینجا رسید، کاش شور و شوق باهام بمونه..
ولی..
انسان موجود عجیبیه.. خیلی زود به داشتههاش عادت میکنه و شکر روزانه نعمت یادش میره.. اون چیزی که روزی تمام آرزوش بود براش یه امر بدیهی و حق مسلم میشه و باز بیشتر و بیشتر میخواد..
در این چهار سال روزهای عجیبی رو گذروندم.. روزهای تلخ تلخ.. روزهای شاد شاد.. روزهایی سرشار از امید فردا و روزهایی بیزار از زندگی.. امروز اینجام..
در آستانه شروع فصلی جدید از زندگی.. در آستانه بزرگترین و جسورانهترین تصمیم زندگیم.. در آستانه مهاجرت..
شادمان، سپاسگزار، هیجانزده و در عین حال ترسیده، دلتنگ و مضطرب هستم.. ملغمهای از احساسات در هم تنیده..
چی در انتظارم هست؟!
- ۰ نظر
- ۰۳ شهریور ۰۰ ، ۱۰:۱۴