به تو از دور سلام...
چقدر ننوشتهام؟!
۳ سال!
چرا ننوشتهام؟
چون خودم را درگیر یک ماراتن بیپایان کرده بودم.. قرار بود اول شوم.. ببرم.. به دست بیاورم.. فتح کنم.. به پیروزی برسم.. و به قلههای مادی و معنوی برسم..
جایی که فکر میکردم در حال رسیدن هستم، دیدم چه مقصد درست و راه نامناسب و دوستان وهممسیران نامناسبتری انتخاب کردهام..
از جایی به بعد تنها حرص بود و آز رسیدن.. نه از زیبایی مسیر چیزی فهمیدم و نه ارتباطی با «او».. او که تمام زندگی خالقم بوده و معبودم..
خودم را، باورهایم را، خدایم را.. همه را گم کردم..
دویدم و با سر به سنگهای سخت خوردم.. سخت سخت..
در این سه سال به چیزهایی رسیدهام و چیزهایی را از دست دادهام..
با تمام وجود رنج بردهام.. و با تک تک سلولهایم تلاش کردهام...
برای امروز و برگشتن کافی است.. بیشتر خواهم گفت.. از زخمها و رویشهاو روزهایی که بر من گذشت...
میخواهم بنویسم از این پس.. روزانه و دایمی..
کاش بشود بر این عهد بمانم..
- ۰ نظر
- ۰۴ آبان ۹۹ ، ۱۳:۴۷