می نویسم

وقتی اینجا رو باز کردم، داشتیم زندگی تازه‌مون رو شروع می‌کردیم.. خونه‌ای که با هزار هزار امید و آرزو، عشق و هیجان دیزاین کرده بودیم.. برای آجر به آجر این خونه، وسایلش، خریدش، با شوق و شور تمام به تمام جزییات توجه کرده بودم.. خوب یادم هست یه بار نوشتم کاش یادم نره، یادم نره برای رسیدن به این نعمت که اینمه آرزوش رو داشتم چقدر شکرگزارم و چقدر سختی کشیدیم تا به اینجا رسید، کاش شور و شوق باهام بمونه.. 

ولی.. 

انسان موجود عجیبیه.. خیلی زود به داشته‌هاش عادت می‌کنه و شکر روزانه نعمت یادش می‌ره.. اون چیزی که روزی تمام آرزوش بود براش یه امر بدیهی و حق مسلم می‌‌شه و باز بیشتر و بیشتر می‌خواد..

در این چهار سال روزهای عجیبی رو گذروندم.. روزهای تلخ تلخ.. روزهای شاد شاد.. روزهایی سرشار از امید فردا و روزهایی بیزار از زندگی.. امروز اینجام..

در آستانه شروع فصلی جدید از زندگی.. در آستانه بزرگترین و جسورانه‌ترین تصمیم زندگیم.. در آستانه مهاجرت.. 

شادمان، سپاسگزار، هیجان‌زده و در عین حال ترسیده، دلتنگ و مضطرب هستم.. ملغمه‌ای از احساسات در هم تنیده..

چی در انتظارم هست؟! 

  • Ella **

به تو از دور سلام...

چقدر ننوشته‌ام؟! 

۳ سال! 

چرا ننوشته‌ام؟ 

چون‌ خودم‌ را درگیر یک ماراتن بی‌پایان کرده بودم.. قرار بود اول شوم.. ببرم.. به دست بیاورم.. فتح کنم.. به پیروزی برسم.. و به قله‌های مادی و معنوی برسم.. 

جایی که فکر می‌کردم در حال رسیدن هستم، دیدم چه مقصد درست و راه نامناسب و دوستان و‌هم‌مسیران نامناسب‌تری انتخاب کرده‌ام.. 

از جایی به بعد تنها حرص بود و آز رسیدن.. نه از زیبایی مسیر چیزی فهمیدم و نه ارتباطی با «او».. او که تمام زندگی خالقم بوده و معبودم.. 

خودم را، باورهایم را، خدایم را.. همه را گم کردم.. 

دویدم و با سر به سنگهای سخت خوردم.. سخت سخت..

 

در این سه سال به چیزهایی رسیده‌ام و چیزهایی را از دست داده‌ام.. 

با تمام وجود رنج برده‌ام.. و با تک تک سلول‌هایم تلاش کرده‌ام... 

 

برای امروز و برگشتن کافی است.. بیشتر خواهم گفت.. از زخم‌ها و رویش‌هاو روزهایی که بر من گذشت...

می‌خواهم بنویسم از این پس.. روزانه و دایمی.. 

کاش بشود بر این عهد بمانم..

  • Ella **
نظم در زندگی خیلی سخت است! 
حداقل برای من که همیشه سخت بوده.. از زمانی که به یاد دارم مدام با بی نظمی روحی و ذاتی ام در جنگ بوده ام و در بسیاری از اوقات باید بگویم که شکست خورده ام و تسلیم بی نظمی شده ام... حقیقت اینست که من به ذات آدمی بی نظم هستم، اما از نظم و روتین لذت میبرم... قسمت اعظمی از کشمکش های درونی من به همین موضوع میگذرد!

هر روز و هر روز برایم یک صحنه ی رقابت است.. رقابت با نفس راحت گیر و راحت طلب و خوشمزه خواهم! خیلی از روزها کند میزنم.. خیلی از روزها میبینم چند روز متوالی است که صبح با قول و قرارهایی بیدار شده ام و به هیچ نگرفته ام قولهایم را.. سخت است و جان کندن می خواهد.. انگار نمیتوانم هیچ وقت به آن عادت کنم و تنها تلاش میکنم و زور میزنم چیزی را ادامه دهم که از آن من نیست...

نظم برای من در تمام ابعاد زندگی معنا می شود.. از بیدارشدن و خوابیدن به موقع.. درست خوردن و چگونه خوردن و رعابت رژیم غذایی سلامت بدنم.. کار کردن کافی روی پروژه ها.. خانه ی تمیز و زیبا.. ورزش.. و غیره! چقدرش رعایت میشود و درست پیش میرود؟! نمیدانم! اما من ایده ال گرا را که راضی نمیکند اصلا... 

میدانی؟!
زندگی سخت است.. همیشه هم سخت بوده.. اما باور دارم از دل این سختی ها و تلاش هاست که رشد حاصل میشود.. هیچ رشدی بدون درد و سختی نیست... انکس که بر این سختیها پیروز می شود و سکان زندگی و امیالش را به عهده می گیرد کسی است که به معنای واقعی زندگی را. زندگی کرده است...

مدام شکست میخورم و تسلیم میشوم و رها میکنم و. به فردا چشم میدوزم! امروزهایی که تمام روزهای باارزش عمر من است و اینطور به هدر میدهم.. 
  • Ella **

بنویسم.. خبرهای خوب و اتفاقات بی نظیر و حال خوب روزهایمان را بنویسم.. از امید طلایی این روزهایمان و چشم انداز درخشانی که دارد... 

نمیدانم چطور بنوییمش.. حتی نوشتنش هم برایم پر از راز است و جایگاهش انقدر والا که به کلامم نمی اید... عظیم است معجزه ی جاری در روزهایم.. عظیم... 

من دقیقا، کاملا درست و فیت، در آرزوی پارسالم ایستاده ام! دی ماه امسال همانی است که پارسال این روزها ارزویش کرده بودم... ارزویم مو به مو براورده شده است، بی پس و پیش حتی! 


چند دوست قدیمی وبلاگی داشتم آن زمانها که میخواندنم.. می نوشتم و نمی نوشتم.. حالم آنقدر خراب بود و دنیا با تمام وجودش من را بین بازوانش له می کرد که نفسی نداشتم.. روزهایم سخت میگذشت.. تلخ، غم انگیز و بی روشنی... حتی امروز که راجع بهش حرف میزنم هربار ناباورانه به کنت میگویم، چطور گذراندیم؟ چطور؟ چطور؟ نمیدانم بخدا! حتی امروز که به آن روزها فکر میکنم قلبم فشرده میشود و نفسم بند می آید... 

خداوند در رحمتش را. گشود و بغل بغل نعمت بود که برایم سرازیر میشد... هرچند این عمر ۳۰ ساله انقدر به من یاد داده است که بدانم چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند.. شادی و غم از پس همدیگرند.. گاهی بالا میروی و گاهی پایین، گاهی هم مجال اییستادن و لذت بردن از جایی که هستی... 


خداوندا مبادا غره بشوم به آنچه هستم و امروز دارم.. که همه از لطف بیکران تو بوده.. خداوندا کمکم کن حواسم باشد دل کسی را نشکنم و با داشته هایم اه حسرت بر دلش ننشانم.. خدابا من را از زیاده خواهی و ناشکری و غروربیجا و فخرفروشی حفظ کن... آمین

  • Ella **

بنویسم که حسابی ننوشته ام! 

مشکل پست قبل پا برجاست! در واقع بهتر است اینطور بنویسم که از حدس و گمان اینکه کاش نشود در پس قبل رسیدیم به اتفاق! واکنشم انکار بوده و هست.. فرار از فکر کردن به آن تا جای امکان! خودم را سپرده ام به جریان زندگی.. ببینم به کجا می رود و من را کجا می کشاند؟! فقط برایم هنوز پرابهام مانده و بی جواب! آخر چرا؟! اگر بنا بر گرفتن درس و تجربه و آزمایشی از این قسم بود که یکبار گذراندیمش.. چرا دوباره؟! چرا؟!! 

دوشنبه.. دو روز بعد از آن جریان اتفاق دیگری پیش آمد.. چیزی که حدود ۲ سال منتظرش بودیم! و در نهایت ممکن است مشکل اول را به کل رفع کند! منتها از راه و شیوه ی کاملا متفاوتی... خودم را سپرده ام به روزگار! شاید این مدل حل شود مشکلمان! شاید اصلا این راه بهتر است، هان؟! 

نمی دانم... مغزم از فشار و استرس مچاله شده است... 

پنجشنبه هم کلاس داشتم! موسسه پژوهشی.. تازه سوار اتوبوس شده بودم که خبر دادن زلزله آمده.. عقل سلیم میکفت نروم و بمانم خانه! ولی دقیقا یکشنبه اش یکی از استادها به من زنگ زده بود و پرسیده بود که آیا میتوانم ۱ ساعت از کلاس را ارائه دهم؟! من هم گفته بودم یله که میتوانم!! و تا آن موقع تنها پژوهشهای گسترده پراکنده نامرتبط بهمی داشتم که معلوم نبود چه میشود کرد! ۴ روز تمام از صبح تا آخر شب نشستم پشت لبتاپ و کار کردم و. کار کردم... چهارشنبه تنها یک ساعت قبل حرکتم پاورپوینت تمام شده بود... میتوانستم نروم و عقل سلیم میگفت نرو! ولی قول داده بودم و ارائه داشتم! خلاصه که سوار بر اتوبوس راهی تهران شدم.. نگویم برایتان که دلتان کباب میشود..اتوبوس وارد ترمینال شده بود که استاد مربوط زنگ زد و. گفت کلاس را کنسل کرده اند! مردم ترسیده از شب قبل، هجوم آورده بودند و ترمینال ۶ صبحش شده بود ۹ شب! از شلوغی و جمعیت و نبودن بلیط! ماندم و از شانس یک صندلی ردیف آخر دوساعت بعدش نصیبم شد! و ۸ ساعت دیکر سوار بر اتوبوس برگشتم.. ۱۶ ساعت متوالی اتوبوس سواری، که در راه برگشت تهوع و خستگی وحشتناک و بدن درد امانم را. بریده بود! رسیدم و نفهمیدم چطور حمام کردم و چطور خوابم برد! بیدار که شدم شب بود.. شب یلدا. که اینهمه دوستش دارم.. لباس پوشیدیم و با کنت رفتیم خانه ی مامان اینهای خودم.. دورهم گفتیم و حرف زدیم و خندیدیم... 

همینها! 

و دیگر اینکه.. من قوی هستم! میدانی؟! هیچ چیز من را به زانو نمیکشاند.. از دل تمام این سختیها من روزی پرواز میکنم.. با بالهایی قوی، رها و آزاد و بی پروا.. عمیق و تاثیرگذار...

  • Ella **

غمگینم.. غمگین و سردرگم با ذهنی آشفته و لنگ در هوا.. و از همه مهمتر ترسیده! 

حالم خوب نیست.. حوصله ام به هیچ چیز نمیکشد.. می ترسم.. می ترسم.. می ترسم! 

نمیخواهم دوباره به همان گردونه ی معیوب ترسناکی که تمام سه سال گذشته با آن جنگیدیم، باز هم مواجه شوم.. نمیتوانم میدانی؟! نمیتوانم! درست است که من الای پیشین نیستم! در ان سه سال به قدر تمام سی سال زندگیم سختی کشیدم و ترسیدم و غصه خوردم و صبر کردم و در نهایت عاقل و بزرگ از آن درآمدم... اما با گذراندن آن شیره ی وجودی من هم کشیده شد.. نمیتوانم به آن روزها برگردم! انصاف نیست! تنها ۶ ماه از این آرامش شیرین و حال خوبم گذشته، تازه دارم میفهمم که که هستم و چه میخواهم و به کجا میخواهم برسم! نمیتوانم ابن انرژی مغید و سازنده را بار دیگر بر اضطراب های بی پایان ببازم! 

چقدر آدمیزاد عجیب میشود! من که زمانی هر آنچه که داشتم و نداشتم را به مامان میگفتم.. دیگر لب از لبم باز نمیشود که بگویم از درد و سنگینی بار قلبم! مامان و بابایم هبچ وقت نفهمیدند چقدر سخت گذشت برمن! و هیچ وقت هم نخواهند فهمید.. لبانم مهری سخت از سکوت و تحمل دارد... 

امروز به کنت نگاه میکردم! پشت شیشه و روی تراس نشسته بود! پکهای عجیب و محکم و هیجانی اش به سیگار را اولین بار بود که میدیدم! قلبم از غم و اندوه و ترس لبالب شد... طفلکم! چقدر تو باید زیر فشار باشی که این ریکشن متفاوت را نشان دهی! آنهم تو که همیشه آرام و آهسته و باطمانینه تنها سیگار را به لب میبردی! 

از این موضوع با هم حرف میزنیم و تنها به تعداد راههای پیش رو و امکانات و توانایی هایمان اشارات مختصری میکنیم.. جفتمان اما از آنچه واقعا در قلبمان است، از این حجم تلخی و بی انصافی و ترس و تعلیق.. هیچ نمیگوییم! 

چکار میشود کرد خداوندا؟! راه.. راه.. راهم را نشان بده...

  • Ella **

منتظر نشسته ام، حاضر و آماده! که کنت بباید و برویم خرید مایحتاج منزل.. خالی بودن یخچال در خانه ی ما معمولا بعید است جرا که دو عدد شکموی واقعی در آن زندکی می کنند! اما اینبار واقعا خالی است.. یک عدد پیاز و یک عدد خیار! کمی میوه های زمستانه ی باغ و تمام! کاهو و کرفس و اسفناج و گوجه و سبزیجات که قوت غالب من است تمام شد، همین دیروز! مابقی هم نرم نرم تمام شدند! نگویم از قفسه ی حبوبات و رب و دستمال ها و اینها که خود آنها هم روضه دارد! 

بله نمی رسم! به هیچ چیز نمی رسم! مثل اسب میدوم و باز هم نمی رسم! دو پروژه ی سنگین دارم که تمام انرژی و ذهن من را خالی می کند! به خودم هم نمی رسم.. خانه که هیچ! از خانه ی برق افتاده دیگر خبری نیست! منوط کرده ام به زمانهای آمدن خانم پ! آخ که روضه ی واقعی الان تمام گوشه کنارهای تمیز نشده ان! یخچال و گاز و کف! هیچی دیگه! خواستم بنویسم یک کار پژوهشی گرفتم و یادم رفت به کل چطور زندگی می کردم!! 

اما خوب است می دانید؟! بی نظیر است! بی نظیر! 

بیایید در گوشتان بگویم رویایم چه بوده و. هست؟! از خیلی پیش! از همان دبیرستانم! دلم میخواست از خانه کار کنم که محقق شد به تازگی و هفته ای دو سه روز بروم جایی برای تدریس که محقق نشده هنوز!! آخ خداوند رحیم بخشنده میدانی که مادی و معنوی چقدر به آن نیازمندم! منتظرم ببینم چه میکنی دیگر!! من فقط و فقط به خودت چشم دوخته ام... 

فردا و پس فردا هم کنت نیست.. تصمیم گرفته ام بمانم خانه و کار کنم! مامان از همین الان اصرارهایش را. شروع کرده که چرا تنها!؟ اصلا چطور تنها شب بخوابی؟! یاددشان رفته بخدا! من هم یادم رفته حتی! چطور در آن سن و سال کم ۹ سال در آن ابرشهر غول پیکر پایتخت تنها و تنها خانه داشتم و زندگی میکردم... مستقل بودن! چقدر از آن استقلال کم در من مانده است....

  • Ella **

خیلی حرفها دارم برای نوشتن.. خیلی خیلی! 

اتفاقات زیادی پبش امد در همین چند روز نبودنم.. تفریح کردیم، خندیدیم، حرفهای خوب و امیدوارکننده شنیدیم، به راههای پیش رویم فکر کردیم و در اخر خیلی گریه کردم! باید بنویسمش که بماند برایم! این تجربه ی ارزنده ی تلخ را که دری از درهای گذشته ام گشود.. چقدر حرف برای نوشتن دارم! از کجا شروع کنم؟! 

خب چهارشنبه که تعطیل بود و مثل دو هفته ی پیشش پنجشنبه را هم خودمان تعطیل کردیم و از سه شنبه عصر رفتیم خانه ی تعطیلات! مامان اینها دو عروسی پشت هم داشتند و نیامدند.. اینبار هم قرار بود تنها باشیم! آنقدر تجربه ی دو هفته پیش دلپذیر بود که با تمام وجود در انتظارش بودم.. در انتظار قدم زدنهای مدام ارام صبح زود و دریای بیکران ابی ارام و صدای موجهایش... 

چارشنبه با استادم قرار داشتم، در خانه ی تعطیلات او! که با شهر تعطیلاتی ما تقریبا ۳ ساعتی فاصله داشت! و از شهر زندگی ما ۶ ساعت!! این اتفاق خنده داری است که تنها شمالی ها آن را میدانند! غیر شمالیها فکر میکنند همینکه شمال آمده. اند تمام شهرها به هم نزدبک است و رفت و آمد و فاصله ای نیست! مثل من که تا همین اواخر فکر میکردم بوشهر و بندرعباس نزدیکند و تازگی فهمیدم ببش از ۱۰۰۰ کیلومتر فاصله دارند!! خلاصه صبح راه افتادیم و حدودای ظهر رسیدیم، ۲ ساعتی به بحث و بررسی راجع به پروژه گذشت و ژورنالهای بی نهایت بی نظیرش را برای مطالعه و ترجمه در اختیارم گذاشت! و من.. بعله بعله کارم را. با استاد دوم هم آغاز کردم! دعا کنید بتوانم جفت و جورشان کنم! زندگیم مملو از کار مداوم شده است! امیدوارم انرژی و زمانم برکتی ده برابر پیدا کنند و پیش ببرندم! 

پنجشنبه مایدا و خانواده ش آمدند.. همه چیز خیلی خوب بود! کلی جا را گشتیم.. پرنده های مهاجر این فصل را بردیم نشانشان دادیم، ساحل دریا و بچه شان که ازادانه و با تمام وجود غرق خوشی و بازی شده بود.. پذیرایی گرم و. صمیمی و پر و پیمون! همه چیز خیلی خپب بود تا... آخ که نوشتنش هم حالم را. دگرگون میکند.. شب باد بود و طوفان! دریا و ساحل دیوانه وار، موجها با حرکاتی عجیب! با ماشین آنها رفتیم بیرون گشت بزنیم.. کنار دریا هم رفتیم! کنت پیاده شد و من هم خواستم پیاده شوم و این نیروی سنگین باد را بر بدنم حس کنم! در را. باز کردم و ناگهان در با سرعت و. تکانی شدید دور شد، از شدت باد حتی نتوانستم بیرون بیایم، همسر مایدا با سختی در را. بست و برگشتیم! جلوی خانه دیدیم که در ماشین با ضربه خط و خراش برداشته بود... و بقیه ش! بله بقیه بودنشان در سنگینی جوی گذشت که همه به دروغ سعی میکردند حفظ ظاهر کنند! خیلی زود خولبیدند و فردا به محض بیدار شدن و صبحانه خوردن سریع برگشتند! به مایدا گفتم من و. کنت اصرار داریم که خسارت ماشینتان را خودمان پرداخت کنیم! با اینحال من زیر بار عذاب وجدان و غم در حال له شدن بودم! حالم خراب بود و بعد از رفتنشان ساعتها گربه کردم! با کنت حرف زدیم و حرف زدیم و من بالاخره فهمیدم ریشه ی این حال خرابم چه بود! ریشه ام به خاطره ای دور، بیست سال قبل برمیگردد! وقتی فقط ۱۰ ساله بودم و میخواستم از پنجره ی خانه ی میزبان بیرون را. ببینم! نمیدانستم پشت پرده و روی شوفاژ ظرف یادگار مادر صاحبخانه است! ظرف افتاد و شکست... صاحبخانه با تلخی و ناراحتی رفتار کرد و بابا تا خانه که مسافتی ۲ ساعته بود تحقیر و توهینش را. به من ادامه داد!! حتی حالا که مینویسم هم قلبم در فشار مچاله است و بغض گلویم را میگیرد!! با کنت حرف زدیم و رسیدیم به آن جریان! به او گفتم مدام در پژوهشها و صحبتهای استادانم میخوانیم که با کودکانتان درست حرف بزنید، صدای شما صدای میراثی آنها میشود! صدای شما میشود آن ناخوداگاه و صدای پنهانی که در تمام سختیها و زخمها بیرون می اید! بله! ریشه اش همین بود! من بابا شده. بودم و دختر کوچک وجودم را تا جا داشت تحقیز میکردم... 

با مامان حرف زدم و گفتم چه شده.. لحن بیخیال و عادی هرکسی که میشنید و ان را حادثه ای میدانست که تقصیر من یا کسی نبوده و تنها حاصل یک اتفاق بود و هست! به من ثابت میکند که ان تجربه کودکی تاویری عجیب مخرب. بر من داشته است! مامان میگوید اتفاقه دیگه! می افته! اشکال نداره بابا چرا خودتو الکی ناراحت میکنی؟! و من ارام و با لبخند به او میگویم که عذاب وجدان نگیرد لطفا چون قصدش را ندارم، ولی این لحن را باید ۲۰ سال پیش که من کودک کوچکی بودم به کار میبرد که تاثیری چنین بر من نگذارد... 

ترسناک است! این حجم از تاثیر و اسیبی که کارهای کوچک بزرگترها به عنوان والدین معلمان اطرافیان میتوانند بر کودکان داشته باشند.. ترسناک است....

بعد هم تا غروب من و. کنت خانه تعطبلات را جمع و جور کردبم و حالم کمی بهتر شد و برگشتیم.. یک حمام گرم و ملافه های تمیز و تخت فوق العاده مان و تمام!

پایان یک تعطیلات نه چندان خوب... 

خقیقتش اینست که هنوز هم حالم کامل روبراه نیست! منتظرم کمی زمان بگذرد...

  • Ella **

آن استاد اولی بود؟! استاد م .. جمعه قرار اسکایپ داشتیم.. حرف زدیم و نظراتم را شنید و بعد از یکسری همفکری ها، به حول و قوه ی الهی پروژه ی همکاری من با ایشان شرو ع شد! برای شروع هم یک کتاب تخصصی 200 صفحه ای برای ترجمه برداشته ایم و من روی آن کار میکنم! استاد ترجمه را چک میکنند کامنت میگذارند و بعدتر که کتاب به پایان برسد این ترجمه را وارد پروژه اصلی تحقیقاتی که تالیف مدل است، میکنیم! کمی نزدیک به 3 ماه برای آن وقت دارم.. و از امروز شروع کرده ام! با احتساب روزی 3 صفحه و سفر و برنامه های جانبی و روزهای بی حوصلگی حتی! پیش بینی ام این است که سه ماهه تمام می شود.. امیدوار، خوشحال، نگران و منتظر هستم...


دیروز هم نوبت آمدن خانم پ بود! خانم پ را تازه پیدا کرده ام.. قبل آمدن به این خانه ی جدید.. آمدنش خوب است و کمک رسان.. در سکوت کار می کند و اهل غیبت و حرف زدن و تعریف از زندگی خودش و دیگران نیست.. به خواسته هایت توجه می کند و سعی می کند کارش را به ایده ال تو نزدیک کند.. زن مومن و بااعتقادی است... و تمام اینها باعث میشود چشمانم را به کم و کاستی ها ببندم و از آمدنش استقبال کنم... روزهای آمدنش خوب است! یکجور خوبی پاکیزگی روحی و جسمی برای من و خانه می آورد.. با همدیگر در سکوت کار میکنیم و کار میکنیم.. در سکوت مطلق! و آخ که چه لذت عمیقی دارد در سکوت پاک کردن الودگی ها... خلاصه که امروز خونمون از پاکیزگی برق می زند و حال من یکجور خوبی سبک است..


دیگر اینکه بالاخره کارت ملی هوشمند دار هم شدیم! یک عدد الای متعجب با چشمانی به غایت گشاده و لبی که گوشه اش کمی تا قسمتی بالاتر از آن یکی رفته! روی کارتم نشسته است.. از صبح هی به عکسم زل زدم و کنار عکس 15 سالگی ام (آن یکی کارت ملی) گذاشتم و قلبم از اندوه و ترس و بهت پر شد... 15 سال از زمان کارت اولی گذشته.. من دیگر نوجوان 15 ساله نیستم.. زنی 30 ساله ام! در بطن زندگی و در حال تلاش مضاعف برای بودن و خوب بودن و خوب ماندن..


یکی از راههای دلجویی من از خودم سوپ پختن است! سوپی مخلط از هر چه که در یخچال یافت می شود و نمی شود! هیچ قاعده مشخصی هم ندارد! فقط هر چه به دستت می رسد باید به آن اضافه کنی! و در آخر میکس کنی و با روغن زیتون و آبلیمو و سبزیهای خشک منتخب میل کنیم! چیزی شبیه به غذای کودک! پوره هایی بین برنج و سوپ که به بچه های خیلی کوچک می خورانند! یک طور بازگشت به کودکی با چشیدن طعم و مزه و بافتی مشابه کودکی.. یک طور بازگشت درمان کننده.. بازگشت برای مواقع اضطراب به قصد آرامش... نمی توانم وصفش کنم خوب! چه حیف! باید یک زمانی یک پست اصلا به آن اختصاص دهم بس که در روح و روان من اثر میگذارد این سوپ خاص! خلاصه که امروز برای خودم سوپ مخصوص پخته ام.. از جمعه مغزم مدام فریاد میزد سوپ! حتما دلیلی دارد درونی تر و ناخوداگاهانه تر که من از آن بی خبرم! به حرف دلش گوش کرده ایم و منتظر آماده شدنش نشسته ایم...


امان از درد پشت و گردن و کمر! امان!
  • Ella **

بعد از ۲ ساعت کار مدام حالا خونمون از تمیزی برق می زند.. دم نوش چای سبز و دارچین ام را گذاشته ام بغل دستم که با یک تیکه کوچک شکلات تلخ جایزه ام باشد.. ارامش یک بعدازظهر پاییزی، چای آماده، کتاب خوبی که در دست گرفته ام، صدای گهگاه ماشین ظرفشویی و بوی تمیزی حال و هوای دل انگیزی می دهد.. و زندگی همین است.. مجموعه ای از تمامی این لحظات که از ته دل آرام و راضی بوده ای... 

امشب خانه ی مامان اینهای خودم مهمانی داریم.. و مثل تمام مهمانی های دیگر فکر میکنم کاش سریع و راحت بگذرد و تمام شود و به خانه ام برگردم... 

امروز تماسی از یکی دیگر از اساتید داشتم و قراری برای هفته ی بعد گذاشتیم.. صحبتهایی رودررو برای شروع پروژه ی جدید با او! دیروز هم استاد دیگرش پیام داده بود و خواسته بود با حلسات اسکایپ پروژه مان را شروع کنیم! بعله! همزمان در دو پروژه متفاوت دعوت بکار شده ام.. نمی توانم و نمیخواهم هبچکدامشان را رد کنم.. دعایم کنید بتوانم جفت و. جورش کنم.. بتوانم از عهده ی مسئولیت سنگین دو پروژه همزمان برآیم.. میتوانم؟! بله میتوانی...


  • Ella **